بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی حرف از عشق هست ، به یاد عشق های کاغذی این دوره زمانه می افتیم و از حقیقت عشق یا خبری نداریم و یا اینکه اعتقادی نداریم. اما در بحبوحه ی این روزگار سخت و تنگ که عشق ها رنگی از عشق ندارند و تنها هوی و هوس نقش آن را بازی می کنند ، می خواهم حرف از عشق بزنم . عشقی که ناب بود و خالص و رنگش رنگ واقعی عشق بود نه هوی و هوس . آری عشق را باید از زهرا و علی (علیهما السلام) آموخت . آنان که عشق را اینگونه معنا کردند : عشق ، آن عشقی است که ما را به محبوب و معشوق هستی ؛ پروردگار مهربان برساند. و غیر از این همه پوچ است و هیچ .
روایتی از این عشق بازی ناب را برای فهمیدن انتخاب کردم تا شاید راهنمای سعادت و خوشبختی ما در زندگی باشد. که این است عشق نه هوس بازی های ما در زندگی :
روزی حضرت زهرا سلام الله علیها بیمار شده بود ، علی علیه السلام نزد آن حضرت آمد و گفت : ای فاطمه ، از شیرینی های دنیا چه میل داری ؟
گفت : ای علی ، من اناری می خواهم .
حضرت قدری فکر کرد . چون چیزی با خود نداشت ، از جا حرکت کرد و به بازار رفت ، درهمی قرض کرد و اناری با آن خرید و به سوی منزل حرکت کرد . در بین راه مرد مریض غریب و نا آشنایی را کنار خیابان دید. حضرت ایستاد و فرمود : ای پیرمرد ، دلت چه می خواهد ؟
پاسخ داد : ای علی، هم اکنون پنج روز است که در اینجا افتاده ام . مردم از کنارم عبور می کنند و توجهی به من نمی کنند . دلم انار می خواهد.
حضرت لحظه ای با خود اندیشید : یک انار برای فاطمه خریده ام ، اگر آن را به این مستمند بدهم ،فاطمه از انار محروم خواهد شد و اگر به او ندهم ، با فرمایش خداوند که فرمود : (( وَ اَمَا السَائِلَ فَلا تَنهَر )) مخالفت ورزیده ام و حضرت رسول صلی الله علیه و آله نیز فرموده است : ((سائل را هرچند بر بالای اسب نشسته است رد نکنید)).
پس انار را شکسته به آن پیرمرد خورانید و بلافاصله بهبود یافت و در همان حال فاطمه سلام الله علیها نیز بهبود یافت. علی علیه السلام در حالی که از فاطمه شرمنده بود ، وارد منزل شد. چشم حضرت زهرا سلام الله علیها که به او افتاد ، از جا حرکت کرد و علی علیه السلام را در آغوش گرفت و فرمود : چرا اندوهناکی ؟ سوگند به عزت و شکوه خداوند همین که انار را به آن پیرمرد دادی ، هوس و میل به انار از دلم رفت.
علی علیه السلام از سخنان فاطمه علیها السلام شاد شد. در این هنگام مردی از راه رسید و حلقه ی در را کوبید . حضرت پرسید : کیستی ؟
پاسخ داد : من سلمان فارسی هستم .
سلمان طبقی سر پوشیده آورده بود که آن را پیش روی حضرت گذاشت . پرسید : در طبق چیست ؟
جواب داد : از خداوند برای رسولش و از رسولش برای تو .
حضرت سرپوش از روی طبق برداشت ، نُه دانه انار در آن بود . فرمود : ای سلمان ، اگر این انار ها برای من بود ، می بایست ده عدد باشد ، زیرا خداوند فرموده است ((مَن جَاء بِالحَسَنَةِ فَلَهُ عَشرُ اَمثَالِها )) هرکس کار نیکی انجام دهد ، برای او ده مقابلش خواهد بود.
سلمان خندید و یک انار از آستین خود بیرون آورد و آن را در طبق گذاشت و گفت : ای علی ، به خدا سوگند ده تا بود ، لکن خواستم بدین وسیله تو را بیازمایم .
درة الناصحین
کلمات کلیدی: عشق، حضرت علی(ع)، حضرت فاطمه(س)، زن، داستان، محبت
سلام به همه ی دوستای خوبم
چند روزی هست که خسته و بی حوصله هستم
اما دلیلش رو هم نمی دونم...
همش با خودم میگم ای کاش کسی بود تا بجای من تلاش کنه...
کسی باشه و زحمت بکشه و من راحت باشم...
کاش یکی باشه تا سختی کارو بر من آسون کنه...
امروزم بدون هدف خاصی داشتم داخل اینترنت گشت می زدم و داستان می خوندم...
چشام به صفحه بود و دستم روی دکمه موس،
به ظاهر میشه گفت که پای لب تاب بودم اما..
اما،اما حقیقتش این بود که گرم افکارخودم بودم و هنوز داشتم به ای کاش هام فکر می کردم..
من به کار با رایانه و نوشتن عشق و لذت خاصی دارم..
حتی وقتی نوشته هام بیخود و بی مضمون هم باشن بازم خوشحالم..
اما نمی دونم چرا از این وبلاگ و نوشتن دارم دور میشم،شایدم دارن دورم می کنن..
اما اصلا دلم نمیخاد که مثل پروانه این قصه بشم...
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد – شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.
ناگهان تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد.
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد – پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند.
آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد – او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند اما چنین نشد .
در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند – آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد .
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم – اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم – به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم !!!
کلمات کلیدی: داستان
جانی کوچولو با پدر و مادرشو خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه.مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.
موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خوردو و اونو کشت جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد.وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده .... ولی حرفی نزد.مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمک کن"ولی سالی گفت:"مامان بزرگ جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه"و زیر لبی به جانی گفت:"اردکخ رو یادت میاد؟"...جانی ظرفا رو شست .
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت:"متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم"سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته کی خواد کمک کنه"و زیر لبی به جانی گفت:"اردکه رو یادت میاد؟"اون روز سالی رفت ماهیگیری وجانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده.تا اینکه نتونتست تحمل کنه و رفت پیش مادربزگش و همه چیزو بهش اعتراف کرد.مادربزرگ لبخندی زد و اونو در همه چیز رو بهش اعتراف کرد.مادربزرگ لبخندی زدو اونو در آغوش گرفت و گفت:"عزیز دلم می دونم چی شده .من اون موقع کنار پنجره بودم و همه چیزو دیدم اما خیلی دوستت دارم بخشیدمت.من فقط می خواستم ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"
کلمات کلیدی: داستان
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می…شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید
کلمات کلیدی: داستان
شنیده ام ...
سالی در بنی اسرائیل قحطی آمد ...
موسی چندباری نماز استقساء خواند و از معبود خود طلب باران کرد
اما باران نیامد.
تا اینکه وحی آمد :
در میان شما سخن چینی است که تا خارج نشود باران نمی فرستم
موسی گفت:
خدایا ! این گنه کار کیست تا او را خارج کنم؟
من از سخن چینی نهی میکنم ، حال خود سخن چین شوم؟
ای موسی ! به مردم بگو توبه کنند تا دعایشان مستجاب شود
و این بود که باران رحمتش فرود آمد
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.