سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

خدا پشت پنجره ایستاده

فاطمه خانم دیدگاه

جانی کوچولو با پدر و مادرشو خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه.مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.

موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خوردو و اونو کشت جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد.وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده .... ولی حرفی نزد.مادربزرگ به سالی گفت "توی شستن ظرفها کمک کن"ولی سالی گفت:"مامان بزرگ جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه"و زیر لبی به جانی گفت:"اردکخ رو یادت میاد؟"...جانی ظرفا رو شست .

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت:"متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم"سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته کی خواد کمک کنه"و زیر لبی به جانی گفت:"اردکه رو یادت میاد؟"اون روز سالی رفت ماهیگیری وجانی تو درست کردن شام کمک کرد.

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده.تا اینکه نتونتست تحمل کنه و رفت پیش مادربزگش و همه چیزو بهش اعتراف کرد.مادربزرگ لبخندی زد و اونو در همه چیز رو بهش اعتراف کرد.مادربزرگ لبخندی زدو اونو در آغوش گرفت و گفت:"عزیز دلم می دونم چی شده .من اون موقع کنار پنجره بودم و همه چیزو دیدم اما خیلی دوستت دارم بخشیدمت.من فقط می خواستم ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

 


کلمات کلیدی: داستان

?بازدید امروز: (41) ، بازدید دیروز: (76) ، کل بازدیدها: (697307)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ