سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

بیت های بی وزن

ســین.میــــم دیدگاه

یک عمر به دنیا گرویدیم و ندیدیم
از هستی و عقبا رهیدیم و ندیدیم

پروانه شدن، شمع شدن در آخر
همچون شهدا آب شدن را ندیدیم

ماندیم و در این دار شکستیم و شکستیم
از دور جهان دور نگشتیم و نرستیم

ما عاشق دنیا شده ایم و نشستیم
از غفلت خود ، غافل و آگاه نگشتیم

در دور جهان همت و چمران ندیدیم
از خود نگذشتیم و به چمران نرسیدیم

هرچند که وصف شهدا را نتوان کرد
خرسند به بیت های بی وزن هستیم

ببخشید اگه این اشعار بی وزن و قافیه اند.گفتم یه پستی هم برای شهدا داشته باشم

اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک





کلمات کلیدی: شهید چمران، شهید همت، شهدا، شعر شهدا، چمران، در مدح شهدا، سید مرتضی، سید مرتضی شریفی

من و نوشته هایم ...!

ســین.میــــم دیدگاه

فاصله ای را که در بین خود تا خدا می بینم فاصله ای است که جز با فضل و رحمتش
من نمی توانم طی کنم .
راستی که نوشتن هم توفیقی است که جز با عنایت الله امکان پذیر نیست.
گاهی آنقدر برکت به وجود آدمی عنایت می کند که هرچه می نویسد همه پر از عشق
و شور و شعور است و گاهی چون نظر لطفش را بر می دارد حس می کنی که تو هیچ
نقشی در نوشته هایت نداری و نداشتی .
این حضور اوست که  در تمام زندگیم رنگ خود را به من نشان داده است اما من نمی بینم
من حضورش را از خود دور میبینم در حالی که حتی حضور خودم هم نشانی از اوست.
وقتی می بینی که نوشته هایت هم رنگی ندارد و نوری و روشنایی ، اینجاست که می فهمی
اگر او نظر نکند و امضایش در زیر برگه ات نباشد نوشته ات هرچند خوش خط و خوش رنگ باشد
هیچ ارزشی ندارد .
یاد حرف شهید بزرگوار همت عزیز افتادم می گفت : باید همه چیزمون برای رضای خدا باشه
انقد پاک باشیم که خدا کلا ازمون راضی بشه ، قدم بر می داریم برای رضای خدا ، قلم بر می داریم
روی کاغذ برای رضای خدا ...که اگر این طور شد چه بکشیم چه کشته بشیم پیروزیم .


کلمات کلیدی: شهید همت، شهدا

شوخی های شهید همت...

فاطمه خانم دیدگاه

در جبهه یک شرایطی پیش می آمد که بچه ها بی حوصله می شدند مثل عدم موفقیت در عملیات ، شهدا و مجروحین زیاد و ... در میان بیشتر از همه برای حفظ روحیه ی نیروها ، فرمانده هان احساس مسئولیت می کردند در این خاطره حاج همت خودش شخصا ً برای شاد کردن بچه ها اقدام کرده...
بچه ها کسل بودند و بی حوصله. حاجی سر در گوش یکی برده بود و زیر چشمی بقیه را می پایید.
انگار شیطنتش گل کرده بود.

عراقی آمد تو و حاجی پشت سرش.
بچه ها دویدند دور آن ها.حاجی عراقی را سپرد به بچه ها و خودش رفت کنار.
آنها هم انگار دلشان می خواست عقده هاشان را سر یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقی و شروع کردند به مشت و لگد زدن به او.
حاجی هم هیچی نمی گفت.
فقط نگاه می کرد. یکی رفت تفنگش را آورد و گذاشت کنار سر عراقی.
عراقی رنگش پرید و زبان باز کرد که:" بابا، نکشید! من از خودتونم."
و شروع کرد تند تند، لباس هایی را که کش رفته بود کندن و غر زدن که: " حاجی جون، تو هم با این نقشه هات. نزدیک بود ما رو به کشتن بدی. حالا شبیه عراقی هاییم دلیل نمی شه که..."


بچه ها می خندیدند. حاجی هم می خندید

 

 


کلمات کلیدی: شهید همت، شهدا

?بازدید امروز: (135) ، بازدید دیروز: (104) ، کل بازدیدها: (695231)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ