هر کسی به یک صورتی به دنبال سعادت و کمال خودش می گردد. بعضی ها می گردند تا استادی پیدا کنند که کار کشته باشد و مجرب تا راه را نشانشان دهد فکر می کنند راه را نمی دانند در حالی که راه در وجود خودشان جریان دارد.
سوالشان این است که راه رسیدن به کمال انسانی و سعادت چیست؟ چگونه می توان به آن درجه ی والای انسانیت رسید؟ بعضی وقتها خیالاتی از سعادت و کمال در ذهن خودمان می پرورانیم و فکر می کنیم باید به همان جا برسیم مثلا : فلان شخص ، چشم برزخی دارد پس حتما خیلی بالا رفته است . فلانی طی الارض دارد پس معلومه کارش درسته در حالی که هیچ کدام از اینها ملاک درستی راه نیست.
خیلی از افرادی که کارهای خارق العاده انجام می دهند اصلا دینی ندارند مثل همان ملحدی که خبر از عوالم غیب می داد در زمان امام صادق (سلام الله علیه) و پس از بحث با امام ، مسلمان شد.
بعضی ها فکر می کنند اگر مشغول به ریاضت ها شوند و خلوت و سکوتی داشته باشند به کمال انسانی می رسند. بعضی هم گمان کرده اند راه رسیده به کمال و سعادت انسانی ، مأنوس شدن با نماز و ذکر و مستحبات و غیره است.
بعضی به جهاد و شهادت دل بسته اند و برخی هم مشغول شده اند به خدمت به خلق . هر کسی راه و رسمی را برای رسیدن به خدا نشان می دهد اما واقعا راه رسیدن به کمال انسانی کدام یک از اینهاست ؟
در جستجوها به نوشته ای رسیدم از استاد صفایی که همه ی راه را به یک باره نشانم داد : رِندى مى خواست مرا نقد بزند و بشناسد، اما آنقدر ناشیانه که من هم فهمیده بودم و خودش هم فهمیده بود که من فهمیده ام، ولى به روى خود نمى آورد و با غرور مى گفت که: من با خیلى ها گفت وگو کرده ام و از خیلى ها پرسیده ام که براى رسیدن به کمال از چه راهى باید رفت .
بعضى ها مرا به ریاضت دعوت کرده اند و به تمرکز و خلوت دستور داده اند. بعضى به عبادت و ذکر و نماز و مستحبات. بعضى به خدمت به خلق و محبت و ایثار. بعضى ها به جهاد و شهادت. تو چه مى گویى؟ تو کدام راه را انتخاب مى کنى.
این پیدا بود که من هر کدام از اینها را انتخاب مى کردم او به مقصود رسیده بود و من را در جوالى کرده بود و به چوب بسته بود. من خندیدم و نگاهش کردم، بى تاب بود و تحمل نگاه را نداشت. مثل بچه ها اصرار مى کرد که بگو عبادت یا ...
گفتم هیچکدام. نه عبادت، نه ریاضت، نه خدمت و نه شهادت ... تعجب کرد و دید که شکار از دستش پرید. او خیال مى کرد که راهها را بسته و مرا به تور انداخته و از زبان خودم شناساییم کرده است. او حساب مى کرد که اگر جوابش را ندهم، باز جوابش را گرفته است، اما حساب این یکى را نکرده بود و جا خورد.
گفتم نه شهادت، نه ریاضت، نه خدمت و نه عبادت، بلکه عبودیت، بل اطاعت. از تو تنها عمل نمى خواهند. عمل اسکناس است که ارزش ندارد.
ارزش آن وابسته به پشتوانه ى آن است. مهم عبادت نیست، مهم عبودیت است. ببین این نماز، این ذکر، این ریاضت و این خدمت و یا این شهادت و جهاد، امرى و تکلیفى به آن رسیده است، پس تمامى اینها ارزش دارد و پذیرفته است و یا امرى به آنها نرسیده است، پس تمامیشان بر باد ...
صراط مستقیم، راه نزدیک، راه میان بر، همین عبودیت و اطاعت است، نه عبادت، نه ریاضت، نه خدمت به خلق و نه شهادت. شهادتى که از امر او الهام نگیرد و خدمتى که از او مایه نگیرد و ریاضتى که از او نباشد و عبادتى که نشان او را نداشته باشد، بر باد است.کُلُّ امْرٍ ذى بالٍ لَمْ یُبْدأ بِبِسْم اللَّهِ فَهُوَ ابْتَر. آنچه نشان او را بر خود ندارد، دم بریده است، ناقص است، بى ارزش است. آنچه از او نشان گرفت، معنى دارد، حتى اگر پاک کردن بینى یتیمى باشد.
بیچارگى ما در این است که مى خواهیم از استدلال و اشراق و عرفان و شریعت و طریقت به او برسیم. اینها ما را جز به خودشان نمى رسانند. و این است که پس از یک عمر، جز خستگى، جز غرور، جز نخوت و نمایش، حاصلى نداریم[1].
کلمات کلیدی:
بسم الله الرحمن الرحیم
اواخر کلاس بود آن هم کلاسی که 2 ساعته بود. کم کم داشت خواب به چشم بعضی از بچه ها می نشست هر چند با بیان شیوا و رسای استاد جایی برای خستگی نمی ماند . به قسمتی از کتاب رسیدیم که شیرینی خاصی داشت. استاد می خواند و ترجمه می کرد و لبخند از لبش نمی رفت . ما هم پا به پای استاد تطبیق می کردیم و شور و شوق مان بیشتر می شد از این همه زیبایی و شیرینی.
مطمئن بودم هر کس دیگری هم بود ذوق زده می شد . متنش آسان بود ولی دوست داشتیم باز هم بشنویم خواب ها پریده بود و همه ی حواس ها جمع بود و شاید زیر لب زمزمه ای هم داشتند از این متن اما در همان بین دلم قدری گرفت .
داستان از این قرار بود که جوانی به نام هشام بن حکم دل امام زمانش یعنی امام صادق(سلام الله علیه) را آنقدر به شور و شوق آورده بود که ما هم غرق در تحیر شدیم به قدری این شیرینی به دل بچه ها نشسته بود که از چهره ها مشخص بود که در دل فریاد می زدند : جانم هشام . ای کاش من جای تو بودم.
روایت های زیادی دیده بودم اما آنقدر که امام صادق(سلام الله علیه) را در این روایت ، خوشحال و ذوق زده دیده بودم در هیچ روایتی ندیدم به همین خاطر با خودم گفتم چه خوب است این روایت را در اینجا ذکر کنم تا شاید غبطه ای به حال هشام بخوریم و دلی دگرگون شود . با اینکه هنگام خواندن این روایت خنده از لب هایم نمی رفت اما در دلم می سوختم از اینکه آیا من هم مثل هشام اینقدر دل امام زمانم(ارواحنا فداه) را شاد کرده ام ؟ اصلا شادی به کنار تا بحال شده است قلب امام زمان(ارواحنا فداه) را نلرزانم ؟
هشام بن حکم جوانی بود که در محضر امام صادق (سلام الله علیه) علم آموزی کرده بود به گونه ای که از بین چهار هزار شاگرد امام صادق (سلام الله علیه) یکی از نوابغ بود. عده ای در محضر امام صادق(سلام الله علیه) نشسته بودند که هشام بن حکم نیز جزء این عده بود با اینکه قبلا خبر مناظره ی هشام و عمربن عبید را امام صادق(سلام الله علیه)شنیده بود اما دلش خواست تا این مناظره را از زبان خودِ هشام بشنود. می شود در بین این مناظره تصور کرد که امام صادق(سلام الله علیه) چقدر از صحبت های هشام خوشحال شدند .
امام صادق(سلام الله علیه) رو کرد به هشام و فرمود: ای هشام ! آیا نمی گویی که چه کردی با عمرو بن عبید و چگونه با او مناظره کردی ؟
هشام که جوان بود گفت : یابن رسول الله ! حیا می کنم در محضر شما و زبانم کار نمی کند .
امام فرمود : وقتی به چیزی شما را امر می کنیم پس عمل کنید .
هشام گفت : به من خبر رسیده بود که شخصی به نام عمرو بن عبید عقیده ی خاصی دارد و در مسجد بصره می نشیند . خیلی ناراحت شدم و بلند شدم رفتم به سمت بصره تا اینکه در روز جمعه ای به بصره رسیدم و وارد مسجد شدم . دیدم که عمرو بن عبید با خصوصیات و ویژگی هایی در بین جمعیتی نشسته است .
با زحمت خودم را به او رساندم و گفتم : ای عالم ! من مرد غریبی هستم ، اجازه می دهی سوالی از محضرتان بپرسم ؟ گفت : بله
گفتم : آیا چشم داری؟ پاسخ داد : پسرم ! این چه سوالی است که می پرسی در حالی که می بینی چشم دارم؟
گفتم : سوال من همین طور است . گفت : بپرس ، هرچند سوالت احمقانه است .
گفتم : جواب بده . آیا چشم داری ؟ گفت : بله
گفتم : با این چشم چه کارهایی می کنی ؟ گفت : رنگ ها و مردم را می بینم.
گفتم : بینی داری ؟ گفت : بله گفتم : با این بینی چه کار می کنی ؟ گفت : بو می کنم .
گفتم : دهان داری ؟ گفت : بله گفتم : با دهان چه می کنی ؟ گفت : طعم ها را می چشم.
گفتم : آیا گوش داری ؟ گفت : بله گفتم : با گوشت چه می کنی ؟ گفت : صداها را می شنوم.
گفتم : آیا قلب داری؟ گفت : بله گفتم : با قلبت چه می کنی ؟ گفت : هر چیزی که به اعضا و جوارحم برسد را بررسی می کنم.
گفتم : آیا نمی شود اعضاء و جوارحت بی نیاز از قلب باشند؟ پاسخ داد: نه گفتم : وقتی این ها سالم هستند چه نیازی به قلب دارند؟
گفت : پسرم! اعضاء و جوارح وقتی در چیزی شک می کند یا بو می کند، می بیند، می چشد، می شنود آن را ارجاع می دهد به قلب پس مطمئن می شود و شک برطرف می شود.
گفتم : پس خدا قلب را قرار داده است برای اینکه شک اعضای بدن را برطرف کند ؟ گفت : بله
گفتم : پس باید قلب باشد وگرنه اعضای بدن به چیزی یقین پیدا نمی کنند؟ گفت : بله
گفتم : ای ابا مروان! خدای متعال اعضاء و جوارح تو را بدون امام نگذاشته است چرا که اگر بدون راهنما باشند به خطا می افتند به نظر تو مگر می شود ، خدا مخلوقاتش را در شک و گمراهی و اختلاف رها کند بدون هیچ راهنما و امامی در حالی که برای اعضای بدنت امامی مشخص کرده است؟
عمرو بن عبید ساکت شد و چیزی نگفت سپس دستم را گرفت و کنار خود نشاند و تا زمانی که من در آن مجلس بودم هیچ حرفی نزد تا اینکه من بلند شدم و رفتم.
تا صحبت هشام تمام شد دیدند امام صادق(سلام الله علیه) شروع کرد به خندیدن و فرمود : ای هشام! این طور مناظره را از چه کسی آموختی ؟ پاسخ داد: هرچه بوده از محضر شما آموختم و به هم دیگر متصل کردم .
امام صادق(سلام الله علیه) فرمود: به خدا قسم این بیان در صحف ابراهیم و موسی مکتوب است.[1]
کلمات کلیدی:
دیروز وقتی دل سپردم به حرفهای استاد اخلاق تا بلکه نکته ای دلم را دگرگون کند و هدایت ، با زمزمه ای از خواب غفلت بیدار شدم همان خوابی که مدتها بود مرا گرفتار خودش کرده بود.
فکر می کردم غیبت ها و تهمت ها را می شود شست آن هم با حلالیت گرفتن و اگر این نشد ، صدقه و خیرات و دعا را گذاشته اند تا ما ذوی الحقوقین را با اینها شاد کنیم و از حقوقی که به گردنمان دارند بگذرند اما مسئله بزرگتر از این حرفهاست.
وقتی دلی را شکستی یعنی خیلی پایت را بلند تر از گلیمت برداشتی و باید ضربه اش را بخوری . وقتی غیبت کردی یا تهمت زدی یا به هر نحوی با اشاره و کنایه و غیره دلی را شکستی ، شکستی دیگر.
استاد می فرمود : حتی اگر آنکه غیبت شده است یا دلش شکسته است را راضی کنی و حلالیت بگیری ، یک مجازات دیگر در راه داری آن هم اینکه برای همین دل شکستن یک روزی دلت را می شکنند پس مواظب باش هیچ وقت دل نشکنی...
کلمات کلیدی:
از همان اول که خانم ما را به همسایه بودن قبول کرد دلم را خوش کردم به جوار ملکوتی اش و این همه معنویتی که به خاطر وجود نازنینش به این زمین عنایت شده . با خودم می گفتم : هر جای دنیا بی حجاب و بی حیا باشد ، شکر خدا ، شهر مقدس قم ، حجب و حیای بانوان بهتر از همه جاست .
همیشه دعا می کردم که خدایا ! روز به روز بر حجاب و حیا و عفاف خواهران و مادرانم بیفزا . چند روزی است حال و هوای این شهر هم ابری شده و دل ما را خون کرده اما باز هم دلخوش به وجود کریمه ی اهل بیتم .
دنبال علت این بی تفاوتی ها می گشتم تا اینکه امروز سخنی از امیرالمومنین علیه السلام به چشمم نشست و علت فرار و گریز های جوانان را متوجه شدم ، آنجا که حضرت می فرمایند «اول و ابتداى دین خداشناسى است» یعنی اگر خداشناسی درست نباشد ، نه نبوت ثمر می دهد و نه معاد انسان را به مقصد می رساند.
مشکلی که جوانان امروزه ی ما دارند این است که ریشه های اعتقاداتشان ، ضعیف است چرا که اگر اعتقادات عمیق و محکم باشد ، دینداری هم محکم می شود و شیرین اما اگر این ها ثابت نشده باشد ، دینداری هم خشک و خسته کننده دیده می شود.
بقول استاد صفایی : اگر فقط چادر سر کسی گذاشتیم بدون اینکه او را از درون پر کرده باشیم یقینا در محیطی دیگر سرد می شود.مادام که تلقى ما از خویش عوض نشود، حجاب هیچ مفهومى نخواهد داشت و چیزى جز کفن سیاه و قبرستان خانه و مرگِ نشاط زندگى و نابودىِ شادى ها، عنوان نخواهد گرفت و هزار عذر، خواهى داشت که خودت را از آن آزاد کنى.
حجاب؛ یعنى...دقّت در برخورد، که آلوده نشوى و آلوده نسازى؛ که اسیر نشوى و اسیر ننمایى. حجاب، فقط این نیست که زن خود را بپوشاند؛ که زن و مرد، هر دو باید در این دنیایى که راه است و میدان حرکت است و کلاس و کوره است؛ سنگ راه نباشند و دیگران را در خود اسیر نسازند و چشمها و دلها را نگه ندارند و در دنیا نمانند.
حجاب تنها مخصوص زن نیست که مردها هم باید حساب شده حرکت کنند و گرد و خاک بالا نیاورند و دلها را به خود گره نزنند، که هر کس در سر راه دلها بنشیند، او راهزن است و طاغوت. و این مسأله در آن وسعت مطرح مى شود که حتى زن و شوهر را هم مى گیرد، که هیچ یک نباید بر دیگرى حکومت کنند و هیچکدام نباید صاحب دل این و آن باشند، که دلدار دیگرى است. و هر کس خلق را در خود نگه دارد و باتلاق استعدادهاى عظیم او شود او هم طاغوت است. مقدار حجاب و پوشش، با در دست داشتن این بینش و این ملاک، روشن مى شود که همیشه یک شکل و یک مقدار ندارد. تو در برابر آتش سوزانى که حتى کفشها و دمپایى ها تحریکش مى کنند و تمام وجودش را مى سوزانند، وضعى خواهى داشت که در برابر سلمان و یا وجود سازمان گرفته ى دیگر ندارى. در برابر آنها که در دلشان مرضها و آتشهاست، حتى صداى تو و رفت و آمد تو کنترل مى شود و پوشیده مى گردد.(روابط متکامل زن و مرد، ص: 45)
امیدوارم این دید و باور در همه ی جوانان عزیز نهادینه شود تا اینکه از صمیم قلب ، بنده ی فرمانهای الهی شوند...
کلمات کلیدی:
بسم الله الرحمن الرحیم
چند شب پیش وقتی از کنار خیابان رد می شدم چشمم افتاد به تک بیتی که پشت مینی بوس نوشته شده بود. جمله ای که همه ی استدلال های تربیتی را به راحتی پشت سر می گذاشت و می رفت بالاتر از همه ی آنها. با خودم گفتم نیازی نیست اینقدر دنبال راه و روشی بگردی برای تربیت دیگران.
همین کافی است تا همه ی روش های تربیتی را نخوانده و ندیده عبور کنی و به آنچه می خواهی برسی :
تربیت یعنی که خود را ساختن بعد از آن بر دیگری پرداختن
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.