سلام به همه ی دوستان این دنیای مجازی
این بار امدم اینجا انشامو بنویسم به یاد دوران دبستان
اما با این تفاوت که اینجا نه قلمی برای نوشتن هست و نه کاغذی برای سیاه کردن
اما من امروز تصمیممو گرفتم که بنویسم،هر طور که شده باید خودمو با نوشتن این انشا خالی کنم..
پس،از صفحه کلید بجای قلم و از صفحه مانیتور بجای کاغذ استفاده می کنم..
یادمه اون موقه ها وقتی میخواستم انشامو شروع کنم،سر سطر اول می نوشتم: به نام خدایی که به من توان داد تا قلم در دست گیرم و به نویسم
اما انشا نوشتن بلد نبودم شایدم بلد بودم اما توان جمله بندی نداشتم..
زود می رفتم پیش داداش که یاللا باید بهم انشا بگی و الا باید فردا روی یه پام کنار سطل زباله مسخره بچه ها بشم..
می گفت باید خودت یاد بگیری،خودت باید بنویسی،باید انشات حرفای خودت باشه و و و اما من فقط می گفتم بلد نیستم خب یادم بده..
وقتی نگاه به دفترم انداخت چشمش به سطر اول افتاذ و گفت این خدایی که اسمشو اون بالا نوشتی کیه؟میشناسیش؟روزی چند بار ازش تشکر میکنی؟
اصلا چرا امشب برای این انشات ازش کمک نخواستی؟چرا اون روز که خواستی بری تولد دوستت کلی از خدا کمک خاستی اما امروز که نشده بری خونه خاله و دعاهات گیرا نشده فراموشش کردی؟؟
حالا دیگه بجای اینکه حواسم به موضوع علم بهتر است یا ثروت؟تمام فکرم رفته بود سر حرفای داداش؟؟
خلاصه اون شب انشامو نوشتم..اما تمام شب خوابم نبرد ...الان هم بعد از سال ها دوباره اون حرفا ذهنمو مشغول کرده..اینکه چرا از خدا شاکی میشم؟چرا فراموشش میکنم؟چرا وقتی نشد دیروز با دوستام برم هویزه برای خادمی شهدا،زود با خدا قهر کردم؟اون شب اصلا حالم خوب نبود..حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم..خودمو گرم خوندن یه داستان کردم تا شاید اروم بشم و خوابم ببره..
آره اون شب بعد از خوندن داستان خوابم برد،اروم شدم اما همه این اتفاقات بعد از ساعت ها گریه بود بعد از اینکه میله های تخت با من همصدا شده بودن و همراه شونه هام تکون می خوردن..اون شب اون کسی که همیشه پیشم بود نبود..اون کسی که ساکت بود اما وجودش برام ارامش دهنده بود نبود...خسته بودم و گرسنه اما حوصله هیچ کسی رو نداشتم..
اون داستانی که اون شب خوندم این بود
برای خوندنش به ادامه مطلب برید
کلمات کلیدی:
سلام دوستان عزیزم
چند ساعت پیش از نوشتن این مطلب،یکی از دوستان ازم سوال کرد :
چرا در سوره اول قرآن « بسم الله الرحمن الرحیم » یک آیه حساب شده ولی در بقیه سوره ها آیه حساب نشده ؟
منم که از سوال این دوست بزرگوار خوشم امده بود و کنجکاو شده بودم،به دنبال جواب رفتم و به این نتیجه رسیدم :
پس اگه شما هم دوست دارید به جواب این سوال برسید به ادامه مطلب بروید
شاید اینجا جاش نباشه که این حرفا زده بشه ، شایدم الان وقت مناسبش نباشه ، اصلا شاید این حرفا حرف نباشه ، اما گفتنی ها رو باید گفت . مدتی هست که حالم زیاد تعریفی نداره و از زندگی و درس و کار و همه چیم افتادم . به لطف خدا تو این چند وقت از بس مورد آزمایش قرار گرفتیم و سرشکته بیرون اومدیم و از بس خدا به ما سختی داد و صبر نکردیم و ناامید شدیم و ناشکری کردیم که دیگه نای هیچ چیزی برام باقی نمونده! این نفس کشیدن رو هم فقط به خاطر خشنودی دل خونوادم دارم انجام میدم . . .
این درد دل منه،شاید خوشتون نیاد آخه غم انگیزه،اما آخرشو دوست دارم....پس اگه دوست داری به ادامه مطلب برو و بخونش.راستــــــــــــــی نظر یادت نره
کلمات کلیدی:
خاطره بامزه زیر را از وبسایت شخصی راوی که ایشان هم طلبه و معمم و منبری هستند، انتخاب کرده است. جدای از ماجرا، با خود میاندیشیدم که بیشتر مردم، تحصیل علوم دینی و حضور در حوزه علمیه و بر منبر و در محراب رفتن را کاری بسیار ساده و بیدردسر میدانند. اما با خواندن این خاطره، به این نتیجه رسیدم که اتفاقا یکی از پردردسرترین و مشکلترین کارها، مشغلههای پیچیده صنف روحانیت است. برگرفته از نوشته محمد شحنه پور برازجانی
کلمات کلیدی: خاطره
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.