سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

مسافری که به مقصد رسید...!

ســین.میــــم دیدگاه

سلام
 توی یکی از همین روزای خدا بود که ، داشتم می رفتم سمت
کتابخونه ی مدرسه مون ، خدا خواست که برم یه ذره مطالعه کنم
کتاب به دست از تاقم راه افتادم سمت کتابخونه !
نمی دونم چی شد که با خواست خدا یه درس قشنگی از زندگی
ریزه حیوونی گرفتم.
راستش توی دنیا درس برای گرفتن زیاده ولی چشمامون بسته است
بقول امام هفتم : هرچیزی که چشمات ببینه ، توش واسه تو درس عبرته
خب لابد ما آدما غافلیم از این عبرتها ...
به هرحال اون روز غافل نبودم که این لطف نصیبم شد.
همین طور که داشتم می رفتم سمت کتابخونه !
چشمام به یه گوشه ای خیره شد ، چشام یه یه صحنه ی کوچیکو واسم بزرگ کرد
مگه چی دیدی ؟
دیم یه مورچه باری که چند برابر خودش بود رو از زمین برداشت ورفت...
دنبالشو گرفتم خودش رو رسوند به مقصدش
میدونی چی بهم گفت؟
ما که سنگین ترین بار خودمون رو رسوندیم ، شما چکار کردید؟
والله جا خوردم !
شاید حدود یکی دو ساعت گیج بودم...
خلاصه با خودم گفتم:
اینم درس امروز تو ، که اینها رفتند و با هرسختی بار خود را به سر منزل مقصود رساندند
و تو ماندی و پوسیدی و فسیل شدی و هنوز بی حرکتی


کلمات کلیدی: خاطره، داستان، دل نوشته

?بازدید امروز: (31) ، بازدید دیروز: (95) ، کل بازدیدها: (697117)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ