سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

از کجا آغاز شدم!

ســین.میــــم دیدگاه

 

داشتم سوم دبیرستان رو می خوندم ، علاقه ی چندانی به درس های کلاسیک نداشتم .

علاقمند به قرآن بودم و همین باعث شد که از دوران کودکی به سمت حفظ قرآن روی بیارم. این اُنس در من جاری بود حتی در دوران دبیرستان هم سعی می کردم روزی حداقل یک جزء از محفوظاتم را مرور کنم . معتقدم همین قرآنی که در وجودم نقش بست و نور را به قلم هدیه داد ، باعث شد تا برای فهم آن به سمت حوزه و طلبگی حرکت کنم.

اُنس با قرآن ، این گنجینه ی خدا دادی ، سعادت دنیا و آخرت را به انسان هدیه می دهد و روح خدا باوری و عشق به خدا را در زندگی جاری می کند ، نور و رحمت را به قلب های مومنین عنایت و انسان را جاری می کند.

اواسط سال سوم دبیرستان بود که فهمیدم در تمام دنیا محیطی همچون حوزه علمیه پیدا نمی کنم. این حرف ، حرف کسانی است که چند صباحی در این محیط نورانی سر کردند و رفتند. یادم هست که استادم حاج آقای اکرمی می فرمود: اوائل طلبگی ما مردمِ اطراف حوزه ، علاقه ی وافری به حوزه ی علمیه داشتند به طوری که می گفتند بادی که از سمت حوزه ی علمیه می وزد ، دل و جان ما را جلا می دهد و دلخوش به این نسیم خنک حوزه هستیم.

مدتی این فرصت پیش آمد تا دوستان و رفقای غیر طلبه را به حوزه ی علمیه آوردم و شب را مهمان حوزه بودند. هر دفعه یکی از این دوستان می گفت: خوشبحال شما طلبه ها چه محیط با صفا و آرامی دارید. راست هم می گفت . خودم به شخصه این معنویت و این آرامش را قشنگ احساس می کنم . مخصوصا وقتی حوزه علمیه خلوت و خالی می شود ، عجب حال مناجاتی به سراغ انسان می آید.

با تمام مشقت ها ، که البته زیاد ندیدم .شاید بشه گفت خانواده ی من با طلبگی موافق بودند و مشکلی نداشتند ، تنها خانواده ی پدری بنده کمی با روحانیت مشکل داشت که با حرف های من کنار می رفتند و دیگر کاری به کار من نداشتند. من هم که روی دیوار حوزه علمیه کلام امام راحل را می دیدم بر قوت و قدرت طلبگی ام افزوده می شد که آن بزرگ مرد تاریخ فرمود : اگر روحانیت نبود ،‌اسلام هم نمی ماند.

اوائل طلبگی ، ترسی داشتم ، ترس از اینکه مبادا گرسنگی بکشم یا مبادا در زندگی دچار مشکلات مالی شوم و ... اما همان روز اول تیر خلاص را زدند و با دعوت از استاد اخلاقی این مشکل برایم تا همیشه حل شد و دیگر به آن فکر هم نکردم. بگذر از اینکه اوائل طلبگی با شهریه ی 20 هزارتومان در ماه سر می کردم . و هیچ کمبودی هم نداشتم در حالی که از همان اوائل طلبگی دستم را از جیب مبارک پدر و مادر کشیدم بیرون و دیگر از آنها ارتزاق نکردم .

در سال اول طلبگی شاید طلبه ها با شور و اشتیاق خاصی وارد حوزه علمیه می شوند الحمدلله . ولی عده ی زیادی از این ها بعد از یکی دو سال تحصیل از طلبگی زده می شوند و به سمت دیگری حرکت می کنند. این عده  که البته کم هم نیستند ، از همان ابتداای طلبگی به هدف خودشان شک دارند و به چپ و راست خود نگاه می کنند.

از همان ابتدا با افکار استاد مرحوم علی صفایی حائری آشنا شدم و این آشنایی خود باعث شد بارم را محکم کنم و تا آخر خط ، مستقیم حرکت کنم .

پ . ن : در پایان قدری هم از الطاف و عنایات مردم به روحانیت یاد می کنم : در بین ما عمامه بسر ها معمولا کسانی که عمامه ی سفید به سر دارند اکثرا با مشکل مواجه هستند ، گاهی فحش های رکیک می شنوند ، گاهی عمامه از سرشان بر می دارند ، گاهی ماشین سوارشان نمی کند و از این قبیل عنایات که البته اجر و قرب این بزرگواران را زیاد می کند .

 اما عزیزانی که عمامه ی مشکی به سر می کنند ، در بسیاری از مواقع با احترام و عنایات ویژه ی مردم همراه می شوند ، حتی جوانی که زبانش لحظه ای بیکار نیست با القاب : چاکریم آقاسید ، غلامتیم ، نوکرتیم و از این قبیل توجهات سعی می کنند به اولاد رسول خدا احترام بگذارند . خیلی کم دیده می شود که کسی ، عمامه ی مشکی بر سر داشته باشد و فحش و توهین نثارش کنند .


کلمات کلیدی: طلبگی، خاطره، زندگی، دنیا و آخرت، خریدارها، امام خمینی، دست نوشت، یادداشت ها، کمال انسان، شروع طلبگی، احترام به روحانیت

تسبیح حاجآقا پاره شد!

فاطمه خانم دیدگاه

خاطره بامزه زیر را از وب‌سایت شخصی راوی که ایشان هم طلبه و معمم و منبری هستند، انتخاب کرده است. جدای از ماجرا، با خود می‌اندیشیدم که بیشتر مردم، تحصیل علوم دینی و حضور در حوزه علمیه و بر منبر و در محراب رفتن را کاری بسیار ساده و بی‌دردسر می‌دانند. اما با خواندن این خاطره، به این نتیجه رسیدم که اتفاقا یکی از پردردسرترین و مشکل‌ترین کارها، مشغله‌های پیچیده صنف روحانیت است. برگرفته از نوشته محمد شحنه پور برازجانی 
  

ادامه مطلب...

کلمات کلیدی: خاطره

مسافری که به مقصد رسید...!

ســین.میــــم دیدگاه

سلام
 توی یکی از همین روزای خدا بود که ، داشتم می رفتم سمت
کتابخونه ی مدرسه مون ، خدا خواست که برم یه ذره مطالعه کنم
کتاب به دست از تاقم راه افتادم سمت کتابخونه !
نمی دونم چی شد که با خواست خدا یه درس قشنگی از زندگی
ریزه حیوونی گرفتم.
راستش توی دنیا درس برای گرفتن زیاده ولی چشمامون بسته است
بقول امام هفتم : هرچیزی که چشمات ببینه ، توش واسه تو درس عبرته
خب لابد ما آدما غافلیم از این عبرتها ...
به هرحال اون روز غافل نبودم که این لطف نصیبم شد.
همین طور که داشتم می رفتم سمت کتابخونه !
چشمام به یه گوشه ای خیره شد ، چشام یه یه صحنه ی کوچیکو واسم بزرگ کرد
مگه چی دیدی ؟
دیم یه مورچه باری که چند برابر خودش بود رو از زمین برداشت ورفت...
دنبالشو گرفتم خودش رو رسوند به مقصدش
میدونی چی بهم گفت؟
ما که سنگین ترین بار خودمون رو رسوندیم ، شما چکار کردید؟
والله جا خوردم !
شاید حدود یکی دو ساعت گیج بودم...
خلاصه با خودم گفتم:
اینم درس امروز تو ، که اینها رفتند و با هرسختی بار خود را به سر منزل مقصود رساندند
و تو ماندی و پوسیدی و فسیل شدی و هنوز بی حرکتی


کلمات کلیدی: خاطره، داستان، دل نوشته

?بازدید امروز: (201) ، بازدید دیروز: (170) ، کل بازدیدها: (708485)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ