می دانم دلت که به وسعت بی نهایت است ، گاهی ، بخاطر من خون می شود.
می دانم حس می کنی ، گاهی ، با وجود من زمین برایت تنگ می شود .
دوست نداری باشی اما هستی . میدانم !
اما
باور کن با تمام بدی هایم
با تمام آزارهایم که می دانی ناخواسته از وجودم بر می خیزد
با تمام این ها
وقتی اشک ؛ چشمان پاک و با صفایت را حلقه می زند ، دلم می خواهد زمین مرا ببلعد
دلم می خواهد ، تمام هستی ام را بپایت بریزم تا اشکها و بلور چشمانت جاری نشود و دلم را نلرزاند.
دلی دارم که هر لحظه با عشق ، تو را زمزمه می کند
بیا و برای همیشه آسمان آبی باش برای دل سوخته ام و ببخش این خطاهای کودکانه ام را ...
+مخاطب خاص (برای اولین بار :)
کلمات کلیدی: مخاطب خاص
وقتی پاهایم خاک مقدس قم را لمس می کنند
وقتی نسیم خوش قم به تن بی جانم می خورد
وقتی آسمان قم برایم رنگ خاصی پیدا می کند
وقتی تو که همه چیز قم هستی را ملاقات می کنم
فضای وجودم را غرق در خودت می کنی
احساس می کنم تمام آرامشم در همین خاک نهفته است
احساس می کنم شور و نور و همه ی معنویتم در تو و در جوار تو نهفته است
من خاک پای تو هم نیستم عمه جان
اما انگار بوی مادرم زهرا(س) را می دهی
اگر هر روز هم توفیق زیارتت نصیبم شود
اگر هر روز کوله بارم را ببندم و بسوی تو راهی شوم
باز هم هنگام خدا حافظی دلتنگ تو می شوم
راستی که هر کجا باشم جز شهر تو غریبم خانم
آنقدر حس غربت ِ دوری از تو برایم درد آور است که انگار روح از بدنم می گیرد
دلم جلا می گیرد ...
خانم جان ! وقتی به صحن و سرای تو می رسم
وقتی ضریح مقدست چشم های اشک بارم را نوازش می دهد
با اینکه دیروز مهمانِ صحن و سرای نورانیت بودم
باز دلتنگ زیارتت شدم
آخر ، فکر می کنم ، اگر نمی توانم حضرت رضا را زیارت کنم
تو را دارم و تو تمام دلتنگی هایم را آرام می کنی
خانم جان ! همسایه نمی خواهی ؟
می خواهم در کنار خانه ات ، در جوار خودت ، جایم دهی
+یا فاطمه إشفعی لی فی الجنه
+ خوش به سعادت قمی ها
کلمات کلیدی:
تمام زیباییت را به دست می گیری و می آیی تا خریدارت شوند.می آیی تا خودت را ارزیابی کنی . جلوه ات زیباست ، با صفاست و دل هر بیننده ای را می بری ، حتی همان روحانیی که هنگام روبرو شدن با تو چشک هایش زمین را جستجو می کنند ، چون خدا امر کرده است اطلاعت می کند ، عیب از تو نیست ، به ما این طور دستور داده اند
تو زیبایی و هر کسی با دیدن تو خودش را فراموش می کند. مخصوصا با این رنگ ها صد در صد زیبایی ات بیشتر شده است. تو می آیی تا خریدار خودت را پیدا کنی . می آیی تا داشته هایت را به نمایش بگذاری .
درست یا غلطش پای خودت . خیالت راحت همه می بینندت ومی پسندن حتی همان آدمهای خشک مقدس هم به زیبایی تو مجذوب می شوند ، آیا به همین قانع و راضی هستی ؟ به همین که دیده شوی ؟ مگر تو را برای همین ساخته اند؟ نه تو هرچه باشی این نیستی که فکر می کنی
شاید جلوه نمایی بخشی از وجودت باشد اما همه ی ارزشت به این نیست . ارزش تو بالاتر از اینهاست.
دختر جوانی می گفت : خواهر کوچکم که هنوز سنی ندارد ، صورتش را با وسائل من نقاشی می کند ، به او گفتم چرا این کار را می کنی ؟
در جوابم گفت : تو چرا این کار را می کنی ؟
راست می گفت . اگر این کار اشتباه است پس تو چرا انجامش می دهی .
گفتمش : تو هم خودت را آراسته نکن
گفت: من که 18 ساله ام چرا نکنم؟
گفتم : این رنگ ها تو را زیبا نمی کند ، بگذار خدا رنگت کند
کلمات کلیدی: عشق، زن، حجاب، دختران، عفاف، داستان حجاب، زیبایی، ارزش زن، آرایش زن، رنگ خدا، جلوه نمایی، زیبایی و جذب
قصه ی زندگی ما رنگ خاصی نداره .خیلی بی رنگ و بی تفاوت با بقیه ی زندگی ها . من هم مثل خیلی از آدما صافم ، صاف صاف . صاف از این جهت که هیچ چیز خاصی بین من و آدما فرق نمی ذاره . من هم خالی ام ، خالی از بعضی صفات که باید داشته باشم اما ندارم.
امروز هم دلم خواست تا بنویسم . نوشتنی که از خودم مایه و مواد داشته باشه . وقتی دست روی کاغذ میذارم ، این انگشتهام هستند که حرکت می کنند و ذهنم .
من هم احساس دارم ، اما احساسی در حد و قواره ی خودم نه کمتر و نه بیشتر. اما دوست داشتم احساسم عمیق باشه تا بتونم بیشتر و با مفهوم عالی بنویسم . نوشتنی که تنها نوشتن نیست . نوشتنی که تنها حرف نیست ، نوشتنی که عمق وجود من در آن لمس شود.
گاهی وقتها با خواندن بعضی نوشته ها عجیب متحول می شم و می گم خدا چه حالی به این بنده ی خودش داده که اینطور عمیق می نویسه . چقدر این حس رو دوست دارم وچقدر باهاش غریبه ام . دوست دارم مثل چمران بنویسم ، پر از عشق و معرفت ، پر از احساس و بودن .
افسانه نیست ، اگر بود اینها هم نمی تونستند بنویسند ، اینها هم مواد و حال و روزشون رو از بالا قرض گرفتن . وقتی به این چمران ها نگاه می کنم با خودم می گم : رسیدن به اینها که محال نیست ، اما من اگه بخوام به اونا برسم عمرم کفاف نمی ده . یعنی نمی رسم و نمی تونم خودم رو برسونم.
تا میام اوج بگیرم ، سریع سقوط می کنم . مشکل از خودم هست ، خیلی ظرفیتم پایینه . چمران می نوشت اما نه با ذهن و نه با انگشت ، چمران با دلش می نوشت . دلی که پاکِ پاک شده بود و رسیده بود . اما ما عقل داریم و انگشت و فکر می کنیم هر چیزی رو باید عقل درک کرد و با انگشت نوشت. نمی دونیم که باید دل رو پاک کنیم و با دل درک کنیم و با دل بنویسیم.
کلمات کلیدی: عشق، چمران، حس نوشتن، داستن نوشتن، چگونه بنویسیم، احساس، قصه ی زندگی، نقش احساس در نوشتن، دل، دل و عقل
من جوانى را سراغ داشتم سخت وابسته ى لباس و قیافه اش بود، حتى وسواسى داشت که پارچه اش از کجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.
براى دوستى با او همین بس که از لباسش و اتویش و قیافه اش تحسین کنى و یا از طرز تهیه ى آن بپرسى. او عاشق ظاهر سازى و سر و وضع مرتب بود و به این خاطر از خیلى ها بریده بود تا اینکه عشقى بزرگتر در دلش ریخت و با دخترى آشنا شد و با هم سفرى کردند و در راه تصادفى.
جوانک در آن لحظه ى بحرانى از رنجهاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش کرده بود و به محبوبه اش مى اندیشید و سخت به او مشغول بود.
او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباسهایش را پاره مى کرد و زخمها را مى بست و راستى سرخوش بود که خطرى پیش نیامده است.
هنگامى که عشقى بزرگتر دل را بگیرد، عشقهاى کوچکتر نردبان آن خواهند بود
---------------------------------------------------------
مسؤولیت و سازندگى ج 1، ص 41، انتشارات لیلة القدر
کلمات کلیدی: عشق، جوان، عاشقی، عشق برتر، عشق بزرگ، جوان و عاشقی، استاد صفائی، آیه های سبز، بهترین، عشق کوچک
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.