سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

الان وقتشه ، دستمو بگیر

ســین.میــــم دیدگاه

دارم فکر می کنم ...
به چی ؟
به اینکه ما آدما 70سال عمر می کنیم
20 سال اول که حال و هوای پریدن داریم
20 سال دوم سرگرم کار و زندگی
20 سال سوم که دیگه نه حال پرواز و نه حال کار و زندگی می چسبیم  بخدا
10 سال آخر رو دیگه حال هیچکی رو نداریم
بیچاره خدا ، دلم واسش می سوزه
ما آدما اینجورییم دیگه ، کاریش نمیشه کرد
70 سال یا بیشتر یا کمتر خدا بهمون میده و ما اصلا نمی فهمیم کی بود ؟ چی داد؟
علاوه بر اینکه نفهمیدیم طلبکار هم میشیم که بله ، نماز شب ، روزه ...
بقول معروف : ادعام گوش فلکو کر می کنه
اوه اوه اوه چه بادی دارم من ، چقد به نیم من عبادتم می نازم
چقد عبادتم خالص بود ؟
ما کجا داریم میریم ؟ راست یا چپ ؟ خدا یا شیطون ؟
اصلا تا حالا فکر کردیم خدا کیه ؟ شیطان چی چیه ؟
لابد خدا رو همین قدر میشناسیم که :بله دیگه هر وقت پام گیر کرد داد زدم خدا
دستمو بگیر ، هروقت خوردم زمین گفتم خدا بلندم کن ...
ای بابا ! کجای کاری آسید مرتضی ، بعضی وقتا حتی اینا رو هم فراموش می کنیم
خدا به ما آدما گفت : الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لا تعبدوا الشیطان
مگه بهتون نگفتم دنبال شیطون راه نیفتید ؟
چرا خودتونو  فراموش کردید ؟
ای بی معرفت ، چقدر حواسم بهت بود ؟ چقدر دنبالت بودم که نخوری زمین ؟
چقدر از رو زمین بلندت کردم ؟ اصلا چند بار با طناب این شیطون رفتی توی چاه ؟
بذار من بگم خدا
راستش بجا اینکه 24 ساعت به فکر شما باشم افتادم دنیال دشمن صمیمی خودم
فکر نکنی ازش خوشم میاد ، نه من تو رو میخوام ...
اما خدا  ! گاهی وقتا من نمیخوام ولی یهو می بینم رفتم سمتش
دیگه خسته شدم دستمو بگیر
الان وقتشه



کلمات کلیدی: قرآن کریم، دل نوشته

مسافری که به مقصد رسید...!

ســین.میــــم دیدگاه

سلام
 توی یکی از همین روزای خدا بود که ، داشتم می رفتم سمت
کتابخونه ی مدرسه مون ، خدا خواست که برم یه ذره مطالعه کنم
کتاب به دست از تاقم راه افتادم سمت کتابخونه !
نمی دونم چی شد که با خواست خدا یه درس قشنگی از زندگی
ریزه حیوونی گرفتم.
راستش توی دنیا درس برای گرفتن زیاده ولی چشمامون بسته است
بقول امام هفتم : هرچیزی که چشمات ببینه ، توش واسه تو درس عبرته
خب لابد ما آدما غافلیم از این عبرتها ...
به هرحال اون روز غافل نبودم که این لطف نصیبم شد.
همین طور که داشتم می رفتم سمت کتابخونه !
چشمام به یه گوشه ای خیره شد ، چشام یه یه صحنه ی کوچیکو واسم بزرگ کرد
مگه چی دیدی ؟
دیم یه مورچه باری که چند برابر خودش بود رو از زمین برداشت ورفت...
دنبالشو گرفتم خودش رو رسوند به مقصدش
میدونی چی بهم گفت؟
ما که سنگین ترین بار خودمون رو رسوندیم ، شما چکار کردید؟
والله جا خوردم !
شاید حدود یکی دو ساعت گیج بودم...
خلاصه با خودم گفتم:
اینم درس امروز تو ، که اینها رفتند و با هرسختی بار خود را به سر منزل مقصود رساندند
و تو ماندی و پوسیدی و فسیل شدی و هنوز بی حرکتی


کلمات کلیدی: خاطره، داستان، دل نوشته

قربون خدا برم !

ســین.میــــم دیدگاه

تو بندگی چو گدایان بشرط مزد مکن             که خواجه خود روش بنده پروری داند
دارم برای بهشت زور می زنم
خدا قوت !
إ ؟ بهشت ؟ بابا ای ول پس خدا چی میشه ؟
زیاد شنیدم بهشت را به بها دهند نه بهانه
چقد غافلیم که چسبیدیم به بهشت و از خدا عقب افتادیم
خودتو پیدا کن ، نشه خودتو به چهار متر طول و عرض بفروشی
نکنه فقط به فکر بهش باشی و بس...
بابا بهشت واسه تو کوچیکه
میدونی ! بعضا اونقدر بزرگ میشن که حتی توی بهشت جا نمیشن و خدا
میبرتشون پیش خودش .
بعضیا توی دنیا می دوند تا بجایی بالاتر از بهشت برسند ولی ما غافل از
این هدف بزرگ .
راستی
شنیدی علی (علیه السلام) تو اون مناجاتش چی میگه ؟
آه من قله الزاد و بعد الطریق ( آه از توشه ی کم و دوری راه )
إ ، کی داره این حرفو می زنه ؟ علی که یک ضربه ی شمشیرش ثوابش از
عبادت جن و انس بالاتره
پس من کجا گیر کردم ؟
من چه خاکی تو سرم بریزم
علی چجور فریاد میزنه کم آوردم ، من چجور راحت نشستم و دلم واسه عبادتای دروغیم خوشه !
جالبش اینجاست که اون خدای مهربون همین دروغها رو  از ما میخره .
قربون تو خدا  برم که سیبهای سالم و گندیده رو یه جا می خری ...


کلمات کلیدی: عشق، حضرت علی(ع)، دل نوشته، بهشت

دلم نوشته!

ســین.میــــم دیدگاه

سلام
ماه مهمونی تو هم گذشت
چقد زود هم گذشت ، اصلا فکرشو هم نمی کردم
راستش موندم چجوری خودمو دلداری بدم ، چه سحرهای قشنگی ، چه قرآن خوندنایی ، چقدر شور مردم به مسجدا زیاد بود
حالا دیگه تموم شد
دیروز ظهر تو مسجد با خودم گفتم : ما مردم چقدر بی معرفتیم یه ماه مهمونش بودیم حالا بدون خدا حافظی رفتیم
نمیدونم شیطون چکار کرده با ما
راستی !
یه چیز عجیب دیگه ای هم دیدم
یه نفر موقع نماز صبح از جلوم رد شد ، گفت حاج آقا امروز چندم ماه رمضونه ؟
گفتم : عجب پس بی خبری
بنده خدا یک ماه گذشت هنوز خبر نداشت ماه رمضون تموم شده
بهش گفتم داداش ماه رمضون تموم شد امروز عید فطره کجای کاری ؟
گفت : ببخشید حاجی ، عیدتون مبارک
راستش دلم به حال خودم می سوزه که چقدر زود ما آدما خدا رو فراموش می کنیم
کاش میشد همه ی ماهها رمضون بود ، کاش می شد همه دلامون همین جور صاف و ساده می موند
اما ...
آخه یه کسی هم از پیامبر پرسید ؟آقا چی میشد اگه همین طور با صفا می موندیم و پاک و دلهامون انقدر آماده ؟
آقا فرمودند: اگه آدما می تونستن این حالتو حفظ کنند ، می دیدند اون چیزی رو که من می بینم و می شنیدند اون چیزی رو که من می شنوم .
بابا ما کجا و این لیاقت !!!
اما حیف که سرمایه ی یک ماهه ی خودمون رو میذاریم کنار و میریم پی کارمون
من کسی نیستم تا بخوام نصیحت کنم !ولی خوبه آدما به خودشون تشر بزنند ، خوبه بعضی وقتا با خودشون ور برند که چرا من انقد بیخیالم ؟چرا بعضی گناها رو گناه حساب نمی کنم
بگذریم درد دل زیاده و شنونده بی طاقت ...
به هرحال امیدوارم با اومدن عید سعید فطر ما هم فطرتمون رو پیدا کرده باشیم و گردو غبار رو از روش پاک کرده باشیم .
دلتون دریایی ..
سیدمرتضی
خداحافظ


کلمات کلیدی: عشق، دل نوشته، عارفانه

به ذره گر نظر لطف بوترب کند...

ســین.میــــم دیدگاه

بسم الله الرحمن الرحیم
به ذره گر نظر لطف بوترب کند         ********        به آسمان رود و کار آفتاب کند
روز عجیبی است امروز...
آسمان نالان و زمین محزون ، زینب پریشان ،حسنین بدنبال طبیب!
یتیمان با کاسه های شیر صف کشیدند پشت در خانه ی او!
آن مرد جزامی هنوز انتظار مرد آشنایی را می کشد ، اما...
راستی چه شد که زمین با این وسعت ، آسمان با این عظمت برای وجود نازنینش تنگ شد؟
چه شد که علی ، شیر بیشه ی الهی رخت بر بست و  لحظه به لحظه انتظار رفتن به سوی یار را می کشد؟
دو سه روزی بود که دلش بی تاب بود ، انگار انتظار چیزی را می کشید
گذشت تا فهمیدیم دو سه شبی است که بابا خواب جدم رسول الله را دیده است :
علی جان !باید دیگر کم کم گرد و غبار از چهره پاک کنی .
چقدر این جمله برای بابای غریبم تازگی داشت که لحظه به لحظه انتظار چیزی می کشید.
نفهمیدم منظور از خواب چه بود ولی ته دلم لرزید و با خود گفتم :
چندسالم بود که جدم ما را تنها گذشت
چندماهی نگذشت که مادرم هم دل تنگ پدر شد و رفت
نکنه حالا وقت رفتن باباست؟!!!
نه نه امکان نداره !مگه میشه بابا زینبش رو تنها بذاره؟
حرفای دل زینب وقتی مفهوم گرفت که مثل دیشبی ابوتراب ، ابوتراب شد و تراب را بویید
آری !
سحر بود که علی را ضربت از پای در آورد ...


کلمات کلیدی: حضرت علی(ع)

<   <<   11   12   13   14   15      
?بازدید امروز: (23) ، بازدید دیروز: (80) ، کل بازدیدها: (697472)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ