سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

به دوران کودکیت برگرد

فاطمه خانم دیدگاه

چشمهایت را ببند،
به دوران کودکیت برگرد،
 7ساله که بودی از زندگی چه میدانستی؟
........................
نگاهت معصوم بود،
و خنده های کودکانه ات از ته دل،
بزرگترین دلخوشی ها داشتن اسباب بازی دوستت، پوشیدن کفش بزرگترها
و حتی خوردن یک تکه کوچک شکلات.
......................
بچه که بودی حسادت، کینه و نفرت در قلب کوچکت جایی نداشت،
دوست داشتنت پاک و بی ریا بود،
و بخشیدنت با رضایت ،
چاره ناراحتی ات لحظه ای گریستن بود و بس، و این پایان تمام کدورت ها می شد،
و می خندیدی و در دنیای خودت غرق می شدی!
.....................
چه شد؟
بزرگ شدی؟؟
نگاه معصومت سردرگم شد،
و خنده هایت از سر اجبار،
اگر حسود نشدی، اگر کینه به دل نگرفتی، و اگر متنفر نیستی ،
یاد گرفتی که ببینی و تجربه کنی و مغموم شوی
می بخشی در حالی که رنجیده ای،
با تمام وجود گریه میکنی اما از ته دل نمی خندی،
...................
برگرد !
باز هم کودکی باش سبکبار
روحت را آزاد کن
به خودت کمک کن تا از سردرگمی ها رها شوی،
تا بتوانی دوباره نفسی بکشی،
بخواه که تنها خودت باشی،
می توانی، تنها اگر بخواهی
......................
باز هم زندگی کن،
در انتظار لبخند گرم کودکانه ات
می توان بود؟
...
..................

  کاش هرگز بزرگ نمی شدیم


کلمات کلیدی: کودکی

حرف های زیبای یک کودک با خدا

فاطمه خانم دیدگاه

الو...الو..سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب منو نمیده؟ یهو یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد مثل صدای یه فرشته! بله جانم با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده. بگو عزیزم من می شنوم. کودک متعجب  پرسید مگه تو خدایی؟ من با خود خدا کار دارم...

 هر چی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم کودک با صدای بغض آلودش آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟ فرشته ساکت بود بعد از مکسی نه چندان طولانی گفت: نه خدا خیلی دوست داره مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و برگونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنم. بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شدند. یک صدا در جان و وجود کودک نواخته شد بگو زیبا بگو هرآنچه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربونم خدای قشنگم خواستم بهت بگم نذار من بزرگ شم تروخدا! چرا؟؟؟این مخالف تقدیره!! چرا دوست نداری بزرگ شی؟ آخه خدا من خیلی ترو دوست دارم قد مامانم 10تا دوست دارم. اگه بزرگ بشم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم! نکنه یادم بره یه روز بهت زنگ زدم. نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم. مگه من با تو دوست نیستم؟ پس چرا کسی حرفموباورنمی کنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخته سخته؟! مگه اینجوری نمیشه باهات حرف زد؟ خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم محبوب ترین مخلوق من چه زود خاطراطش را به ازای بزگ شدنش فراموش می کند!!! کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من را ازخودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستانشان جا می گرفت کاش همه مثل تو من را برای خودم نه برای خود خواهی هایشان می خواستند دنیا خیلی برای تو کوچک است بیا تا برای همیشه کودک بمانی وهرگز بزرگ نشوی و کودک در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت... 

 

 

 

 بی انصافی نکنید.......نظر بدید

 


کلمات کلیدی: کودکی

درد دل خودمونی !

ســین.میــــم دیدگاه

یادته کوچیک که بودی چقدر یاد آقا رو می کردی ؟
چقدر دلت واسش پر می زد ؟
داشتم یه کلیپ از یه دختر بچه گوش می کردم :
مامان میگه شما همیشه حرفای همه ی بچه ها رو حتی بزرگترا رو می شنوی
خیلی دوستتون دارم ! از ده تا هم بیشتر
اونقد دلم خواسته بود به شما بگم : همش منتظرتونم
من هیچ کار بدی نمی کنم
تازه به همه بچه ها هم گفتم که کار زشت نکنن چون شما رو ناراحت می کنن
بابام میگه :اگه ما واقعا منتظر شما باشیم ،بعدش کارای بد نکنیم و براتون دعا کنیم
شما میاید .
من اونقد بزرگ شدم که اگه از یارای شما باشم... بابام می گه اگه حواست به کارات باشه
و کار بد نکنی ، تو امام زمانو ناراحت نکنی و ایشونو بیشتر بیشتر بشناسی خودش یه یاری به شماست
من صبحا که بیدار میشم تا شب همش دعا می کنم براتون
پس چرا نمیاید؟
یه تیکه از درد دل یه دختر بچه ی کوچولو ...
کوچیکه اما چقدر دلش بزرگه ! چقدر معرفتش به شما زیاده
آقا ! ازم ناراحت نشو ، میدونم کم گذاشتم
اما بخدا دوستت دارم
من اگه گناه می کنم ، اگه بدم ، اگه زشتم ، اگه بی وفام ولی دوست داشتنم حقیقته
باور کن هر چی منو ردم کنی بازم بر میگردم
الان که دارم اینو واست می نویسم هنوز صبح جمعه نرسیده!
دلم منتظره ! منتظر دیدن گل روی شما
شاید این داستان تا صبح جمعه عوض بشه
شاید بشه : آقا آمد
آقاجون ! دل من تنگه ، دل همه ی آدما تنگه
زودتر بیا...


کلمات کلیدی: کودکی، انتظار، دل نوشته

?بازدید امروز: (45) ، بازدید دیروز: (170) ، کل بازدیدها: (708329)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ