شاید کمتر کسی باشد که اُوِیس قَرَن را نشناسد. شاید کمتر کسی با عظمت این بزرگ مرد تاریخ آشنا نباشد. اویس قَرَن همان صحابی بزرگواری است که در زمان رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به اسلام رو آورد اما در تمام مدت عمر شریف رسول خدا نتوانست او را ببیند.
نقل می کنند مادر پیری داشت و نمی توانست او را تنها بگذارد ، صبح تا عصری از مادر خود اجازه گرفت تا برود و سیمای نورانی رسول خدا را ملاقات کند. اُوِیس تا به مدینه رسید ، خبردار شد که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به جنگ رفته اند.
مدتی منتظر نشست تا سیمای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را برای اولین بار ملاقات کند اما نشد و چون به مادر پیر خود وعده داده بود راهی شد به سمت قرن. نزدیکی های عصر که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به مدینه بازگشتند فضای مدینه را معطر دیدند و فرمودند : از سوی قرن عطری به مشامم می رسد.خبر دادند که اویس قرنی به دیدار شما آمده بود.
اُویس با تمام علاقه ای که به رسول خدا داشت ، هرگز در تمام عمر خود نتوانست رسول خدا را ملاقات کند اما آنقدر به رسول خدا نزدیک بود که رسول خدا فرمودند : در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مُضَر، در روز قیامت شفاعت خواهد کرد. از او سؤال شد که او کیست فرمود بندهای از بندگان خدا. گفتند نامش چیست فرمود اویس و در قَرن زندگی میکند چون او را دریابید سلام مرا برسانید و بگویید که: امت مرا دعا کن.
اویس قرن اگرچه سیمای نورانی رسول خدا را در تمام عمر ملاقات نکرد ، اما آن شور و اشتیاق احوالات رسول خدا را هر دم در دل داشت و این شد که اویس قرن بر زبان ها ماند و حتی رسول خدا مشتاق دیدار او بود .
زمان گذشت و ما رسیدیم به زمان نوه ی رسول خدا ، حضرت ولی عصر (عج) . حجتی که وجودش حاضر است و ناظر اعمال ما . راستی امام زمان ما همچون رسول خدا ، اینچنین از ما یاد می کند؟ آیا امام زمان ما مشتاق دیدار ماست . بی پرده بگویم : آیا ما اُویس ِ امام زمان خود بوده ایم؟
گر در یمنی چو با منی پیش منی گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی خود در غلطم که من توام یا تو منی
کلمات کلیدی: عشق، حدیث، انتظار، داستان، امام زمان، پیامبر، معصومین(ع)، محبت، بندگی، دست نوشت، یادداشت ها، اویس قرنی، عاشق، رسول خدا، یار واقعی امام
بسم الله الرحمن الرحیم
می گفت : بیچاره تویی که محبت خدا تو را پر نمی کند ، چگونه می خواهی محبت غیر او تو را سرشار کند. حرفش با جوانی بود که فکر می کرد زندگی با دخترکی که هیچ وقت بدستش نیاورده چقدر برایش مفید هست. فکر می کرد دچار یک شکست عشقی شده است و زندگی ارزشی برایش ندارد.
خطابش تنها آن جوان نبود که حقیقت را رها کرده بود و به مجاز چسپیده بود .غصه ی این جوان را که شنیدم بیاد داستان افتادم که می گفت :
جوانی ، عاشق دختر پادشاه شد،که البته عشق نبود که توهمی برایش پیدا شده بود. می گفت تنها همین دختر .
از اقوام مادرش کسی بود که وزیر پادشاه بود . صدایش زدند و گفتند : این جوان عاشق دختر پادشاه شده .
وزیر که زیرک بود و با هوش گفت : تنها یک راه برای رسیدن به هدفت وجود دارد و آن اینکه در غاری بیتوته کنی و سخت مشغول عبادت شوی تا برای حاجتی پادشاه را به خدمت تو آورم.
مدتها گذشت تا اینکه پس از چهل روز صدایی به گوش جوان رسید. پادشاه بود . اجازه ی ورود به درون غار را داشت. جوان اجازه داد و پادشاه با آن خدم و هشم وارد غار شد.
حرفها رد و بدل شد و به اینجا رسید که وزیر با هوش به پادشاه پیشنهادی داد : ای پادشاه ! مگر برای صبیه ی تان بدنبال شوهری لایق و با خدا نیستی ؟ پادشاه گفت : چطور ؟ وزیر جواب داد : این جوان هم مستجاب الدعوه هست و هم لایق و با خدا ....
گذشت تا اینکه همه چیز درست شد و پادشاه و دخترک همه قبول کردند.جوان به فکر فرو رفت و بعد از لحظه ای گفت : من این دختر را نمی خواهم. همه تعجب کردند. وزیر زیر گوش پسرک گفت: می دانی با چه زحمتی این راه را برایت رفتم ؟ حال چرا زحمات مرا خراب می کنی ؟
جوان جواب داد : چهل روز خدا را خواندم برای خواسته ی خود ،که این شد حاصلش . اگر در این مدت خدا را برای خودش و فقط بخاطر خودش می خواندم ،چه می کرد و چه می داد؟؟؟
کلمات کلیدی: عشق، جوان، داستان، عین صاد - علی صفایی حائری، بندگی، دست نوشت، یادداشت ها، عاشق، عبادت ریایی، ریا، دختر پادشاه
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.