استادم می گفت :
طلبه ای داشتیم عاشق مطالعه بود
لحظه ای غافل نبود .
ولی به علت مشکلات مالی حوزه را کنار گذاشت
رفت سربازی
چند وقت بعد دیدم او را
گفتم : کجایی ؟ چکار می کنی ؟
گفت : رفتم سربازی .الان هم شدیدا در حال مطالعه ام
می گفت : تمام کتاب های موجود در پادگان را خواندم
و چند وقت بعد گفت : تمام کتابهای کتابخانه ی شهر رو هم خواندم
دوره ی سربازی که تمام شد در دو شیفت مشغول به کار شد
اما باز هم غافل نبود .
بعد از مدتی که او را دیدم . با تمام مشغله ی تأهل و دو شیفت کار
گفتم : در چه حالی هستی ؟
گفت : قرآن را حفظ کردم و الان مشغول حفظ نهج البلاغه ام
و اگر خدا تو فیق داد صحیفه سجادیه را هم حفظ کنم
انسانی با این همه مشغولیت های زندگی
و با اینکه دو شیفت مشغول درآمد زندگی است ، قرآن را حفظ و نهج البلاغه را شروع می کند.
براستی فکر می کنیم فرصت نداریم که بسیاری از کارها را انجام نمی دهیم؟
+ به نظرم اگر اینگونه افراد بخاطر مشکلات مالی حوزه را رها نکنند و فکری بحالشون بشه تا نهایت درجه ی اجتهاد خواهند رفت
+هنوز به خساست فرصت ها نرسیده ایم وگرنه ما هم اینگونه بودیم
کلمات کلیدی: طلبگی، داستان طلبگی، اتفاقات طلبگی، طلبه ی پرتلاش، مطالعه ی طلبه، فرصت ها در طلبگی، استفاده از فرصتها، فرصت یک طلبه
بنده خدا می گفت :
اوائل که ملبس شده بودم
توی خیابون داشتم می رفتم
یه موتوری رد شد و گفت :
حاج رضا نوکرتیم
با خودم گفتم : من که فعلا نمیخوام معروف بشم
خدایا ! خیلی زوده بذار برای بعد
چند قدمی نرفته بودم که رفتم تو فکر
این بنده خدا از کجا منو شناخت؟
من جایی منبر نرفتم
کسی من رو نمیشناسه
تازه دو زاریم افتاد
گفتم : عجب
یاد فیلم مارمولک افتادم
گفتم : ای دل غافل
این بنده خدا منو مسخره کرده بوده
آخه توی فیلم مارمولک اسم اون آخونده رضا بوده
+این طلبگی ما گاهی اوقات مخزن طنزه .چه باید کرد :)
کلمات کلیدی: داستان طلبگی، اتفاقات طلبگی، حاج رضا، شیخ رضا افشار
نزدیک اذانه
معمولا چند دقیقه قبل از اذان مغرب آماده می شم برای مسجد
عمامه و قبا و عبا
صورت همچون ماه شب چهارده رو ورانداز می کنم توی آیینه
حرکت می کنم به سمت مسجد
خب هرکسی به نحوی عرض ارادت می کنه
سلام حاج آقا
حاج آقا تقبل الله :|
و از این قبیل....
از چهار راه که رد میشم
دوتا جوون با یه پراید سفید
تا رسیدن به من ، صدای بوق ماشین بلند شد
با اینکه خودم رو برای هر حادثه ای آماده کرده بودم
اما با صدای بوق این دوتا جوون که البته بوق واسه کامیون بود
یک لحظه قلبم واستاد و من عجیب عصبانی
چند قدمی که رفتم با خودم گفتم
خدا بگم.... تا اینجا رسیدم گفتم نه اینطور نمیشه
خدایا هدایتشون کن.نفرین نمی خوام .ازشون گذشتم.
+گاهی وقتا لذت خیلی چیزا رو براحتی بدست نمیاری
باید از خودت بگذری تا برسی...
کلمات کلیدی: داستان طلبگی، اتفاقات طلبگی
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.