سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

شور و شوق امام و غوغای دل من!

ســین.میــــم دیدگاه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اواخر کلاس بود آن هم کلاسی که 2 ساعته بود. کم کم داشت خواب به چشم بعضی از بچه ها می نشست هر چند با بیان شیوا و رسای استاد جایی برای خستگی نمی ماند . به قسمتی از کتاب رسیدیم که شیرینی خاصی داشت. استاد می خواند و ترجمه می کرد و لبخند از لبش نمی رفت . ما هم پا به پای استاد تطبیق می کردیم و شور و شوق مان بیشتر می شد از این همه زیبایی و شیرینی.

مطمئن بودم هر کس دیگری هم بود ذوق زده می شد . متنش آسان بود ولی دوست داشتیم باز هم بشنویم خواب ها پریده بود و همه ی حواس ها جمع بود و شاید زیر لب زمزمه ای هم داشتند از این متن اما در همان بین دلم قدری گرفت .

داستان از این قرار بود که جوانی به نام هشام بن حکم دل امام زمانش یعنی امام صادق(سلام الله علیه) را آنقدر به شور و شوق آورده بود که ما هم غرق در تحیر شدیم  به قدری این شیرینی به دل بچه ها نشسته بود که از چهره ها مشخص بود که در دل فریاد می زدند : جانم هشام . ای کاش من جای تو بودم.

روایت های زیادی دیده بودم اما آنقدر که امام صادق(سلام الله علیه) را در این روایت ، خوشحال و ذوق زده دیده بودم در هیچ روایتی ندیدم به همین خاطر با خودم گفتم چه خوب است این روایت را در اینجا ذکر کنم تا شاید غبطه ای به حال هشام بخوریم و دلی دگرگون شود . با اینکه هنگام خواندن این روایت خنده از لب هایم نمی رفت اما در دلم می سوختم از اینکه آیا من هم مثل هشام اینقدر دل امام زمانم(ارواحنا فداه) را شاد کرده ام ؟ اصلا شادی به کنار تا بحال شده است قلب امام زمان(ارواحنا فداه) را نلرزانم ؟

هشام بن حکم جوانی بود که در محضر امام صادق (سلام الله علیه) علم آموزی کرده بود به گونه ای که از بین چهار هزار شاگرد امام صادق (سلام الله علیه) یکی از نوابغ بود. عده ای در محضر امام صادق(سلام الله علیه) نشسته بودند که هشام بن حکم نیز جزء این عده بود با اینکه قبلا خبر مناظره ی هشام و عمربن عبید را امام صادق(سلام الله علیه)شنیده بود اما دلش خواست تا این مناظره را از زبان خودِ هشام بشنود. می شود در بین این مناظره تصور کرد که امام صادق(سلام الله علیه) چقدر از صحبت های هشام خوشحال شدند .

امام صادق(سلام الله علیه) رو کرد به هشام و فرمود: ای هشام ! آیا نمی گویی که چه کردی با عمرو بن عبید و چگونه با او مناظره کردی ؟
هشام که جوان بود گفت : یابن رسول الله ! حیا می کنم در محضر شما و زبانم کار نمی کند .
امام فرمود : وقتی به چیزی شما را امر می کنیم پس عمل کنید .
هشام گفت : به من خبر رسیده بود که شخصی به نام عمرو بن عبید عقیده ی خاصی دارد و در مسجد بصره می نشیند . خیلی ناراحت شدم و بلند شدم رفتم به سمت بصره تا اینکه در روز جمعه ای به بصره رسیدم و وارد مسجد شدم . دیدم که عمرو بن عبید با خصوصیات و ویژگی هایی در بین جمعیتی نشسته است .

با زحمت خودم را به او رساندم و گفتم : ای عالم ! من مرد غریبی هستم ، اجازه می دهی سوالی از محضرتان بپرسم ؟           گفت : بله
گفتم : آیا چشم داری؟   پاسخ داد : پسرم ! این چه سوالی است که می پرسی در حالی که می بینی چشم دارم؟
گفتم : سوال من همین طور است .                   گفت : بپرس ، هرچند سوالت احمقانه است .
گفتم : جواب بده . آیا چشم داری ؟       گفت : بله

گفتم : با این چشم چه کارهایی می کنی ؟           گفت : رنگ ها و مردم را می بینم.
گفتم : بینی داری ؟        گفت : بله        گفتم : با این بینی چه کار می کنی ؟        گفت : بو می کنم .
گفتم : دهان داری ؟       گفت : بله        گفتم : با دهان چه می کنی ؟      گفت : طعم ها را می چشم.
گفتم : آیا گوش داری ؟  گفت : بله        گفتم : با گوشت چه می کنی ؟    گفت : صداها را می شنوم.
گفتم : آیا قلب داری؟     گفت : بله        گفتم : با قلبت چه می کنی ؟       گفت : هر چیزی که به اعضا و جوارحم برسد را بررسی می کنم.
گفتم : آیا نمی شود اعضاء و جوارحت بی نیاز از قلب باشند؟                 پاسخ داد: نه     گفتم : وقتی این ها سالم هستند چه نیازی به قلب دارند؟
گفت : پسرم! اعضاء و جوارح وقتی در چیزی شک می کند یا بو می کند، می بیند، می چشد، می شنود آن را ارجاع می دهد به قلب پس مطمئن می شود و شک برطرف می شود.
گفتم : پس خدا قلب را قرار داده است برای اینکه شک اعضای بدن را برطرف کند ؟ گفت : بله
گفتم : پس باید قلب باشد وگرنه اعضای بدن به چیزی یقین پیدا نمی کنند؟  گفت : بله
گفتم : ای ابا مروان! خدای متعال اعضاء و جوارح تو را بدون امام نگذاشته است چرا که اگر بدون راهنما باشند به خطا می افتند به نظر تو مگر می شود ، خدا مخلوقاتش را در شک و گمراهی و اختلاف رها کند بدون هیچ راهنما و امامی در حالی که برای اعضای بدنت امامی مشخص کرده است؟

عمرو بن عبید ساکت شد و چیزی نگفت سپس دستم را گرفت و کنار خود نشاند و تا زمانی که من در آن مجلس بودم هیچ حرفی نزد تا اینکه من بلند شدم و رفتم.

تا صحبت هشام تمام شد دیدند امام صادق(سلام الله علیه) شروع کرد به خندیدن و فرمود : ای هشام! این طور مناظره را از چه کسی آموختی ؟                  پاسخ داد: هرچه بوده از محضر شما آموختم و به هم دیگر متصل کردم .

امام صادق(سلام الله علیه) فرمود: به خدا قسم این بیان در صحف ابراهیم و موسی مکتوب است.[1]

 



[1]  الکافی ، ج 1 ، کتب الحجه ، باب الاضطرار الی الحجه، الحدیث3

 


کلمات کلیدی:

?بازدید امروز: (38) ، بازدید دیروز: (113) ، کل بازدیدها: (695030)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ