گاهی وقت ها دلم می گیرد و حس می کنم باید جایی را پیدا کنم برای پیاده کردن اشک ها و بغض هایی که هر لحظه جانم را می سوزاند.نشستم و کمی قرآن خواندم و راهی مزار شهدا شدم.به گمانم در این حیرت و تنهایی حرف دلم را اینان بهتر می فهمند.
از میان شهدا ، دلم عجیب آرام می شود در کنار شاهدان گمنامی که گمنامی را نشان خودشان قرار دادند تا بخدا برسند.رفتم کنارشان تا آرام شوم.آرام بود و من این آرامش را دوست داشتم. همیشه دوست داشتم ، من باشم و مزار شهدای گمنام که دیروز این توفیق نصیبم شد.
نشستم در کنارشان تا خاکی شوم .روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) را گذاشتم و گریه کردم.همیشه آرزویم این بود که بغض درونم را با اشک هایی که سرچشمه ی زلالی وجود است ، آرام کنم. بارها این حس خوب را تجربه کردم و به این نتیجه رسیدم که مردم شهر ، اگر گرفتار خودکشی ها و دردها و غم ها هستند ، علتش همین است که راهی برای آرام کردن این آتشفشان ندارند.
وقتی گذارم به مزار گمنامان روزگار رسید ، دلم از دنیا بُرید و آرزو کردم ای کاش دستی از این زیر بیرون آید و مرا با خود ببرد شاید با گمنامی از این همه بیهودگی بیرون بیایم چرا که از بس خودمان را علم کرده ایم ، همه چیز را گم کرده ایم. مردن اگر به شیرینی آرامشی است که این عزیزان دارند ، حیات دنیا زندانی است وحشت ناک و هولناک.چه خوب بود اگر با براق عشق و شهادت از وادی خاک نشینان بیرون می آمدیم و آسمانی می شدیم .اللهم ارزقنا
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.