حرف های آخرش را می زند و کم کم آماده می شود . از همان ابتدا آماده بود اما مضطرب و حیران بود . می دانست که طولی نمی کشد . می دانست که باید زودتر آماده شود به همین خاطر ، وقتی دعا می کرد ، به خودش فکر نمی کرد . پسر بزرگترش ، ناراحت بود و می گفت : مادرم ! چرا برای خودت دعا نمی کنی ؟
یادم رفت بگویم ، او ، برای خودش هم دعا می کرد ، دعایی از نوع آسمانی ، دعایی که معنا و مفهومش ، جدایی بود . دعایی که حکایت از وصل شدن نداشت "اللهم عجل وفاتی..."
بچه ها آنقدر بزرگ شده بودند که معنای این دعای مادر را با قلب های پاکشان لمس کنند . اما نمی دانم چرا سخنی نمی گفتند و حرفی نمی زدند. شاید می دانستند که مادر ، با آن همه مصیبت نمی تواند بماند...
بگذر از این که علی می دید و می سوخت و زمزمه میکرد:
درد های علی را وقتی فهمیدی ، نیازی به روضه نداری که ، خودت می شوی روضه ...
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.