گاهی وقتها تو می مانی و یک دنیا خیالات خام ، وقتی می بینی در وسط افکارت جا مانده ای و دیگران سالها جلوتر رفته اند . می مانی با این همه راه چه کنی .
با خودت فکر می کردی ، شاید زیبایی را تنها تو درک کرده باشی و دیگران در کوچه های حیرت به سر ببرند اما به یک باره چشمت را باز می کنی و می بینی این همه وقت حیران و سرگردان بودی و دیگران رفته اند.
چقدر سخت است که در خواب خرگوشی باشی و خواب های آنچنانی ببینی اما وقتی بیدار شدی ، ببینی کاروان رفت و تو در خواب و همی ره در پیش . چه میکنی با این فاصله و راهزن ها
فکر می کردم ، خدا را زیبا تر از من کسی لمس نکرده است اما وقتی چشم و گوشم را باز کردم دیدم ، تنها بافته های خودم را درک کرده ام نه خدا را .
عمرم قطره قطره چکید در حالی که خودم را غرق در دین و مذهب می دیدم اما چینی نازک تنهاییم را شکستند و فهماندند که هنوز حرکت نکرده ای . چه کنیم با این همه حسرت؟ چه می توانیم بکنیم با این همه حسرت ؟
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.