سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

فرصتی برای بیداری!

ســین.میــــم دیدگاه

سلامی به سردی روزها و شبهای پاییزی
چقدر زود روزها و شبهای عمر ما می گذرد و ما بی خبر از گذشت آن.شنیده ام وقتی آدمی دستش از دنیا کوتاه می شود ، ناله می کند و التماس که خدایا ! مرا برگردان تا آنچه را نکرده ام بکنم . تا جمع کنم آنچه باید جمع می کردم اما جواب منفی است .حتی اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون لعلی اعمل صالحا فیما ترکت قال کلا إنها کلمه هو قائلها ....


وقتی راه باز است چرا عبور نمی کنیم ؟ چرا تا آخرین لحظه انتظار می کشیم ؟به گمان غلط ما هنوز فرصت باقی است اما همیشه آنهایی به پوچی می رسند که انتظار فردا را می کشیدند ؛ مگر فرعون را فراموش کرده ایم که اینطور بی خیال ، می چرخیم و می گردیم ؟ مگر ندیدیم که توبه ی فرعون در آخرین لحظه ی عمرش را نپذیرفتند ؟


چه گفتار زیبایی است در قالب شعر که می گوید :

گرگ اجل یکایک از این گله می برد       این گله را نگر که چه آسوده می چرد.


زبان حال من و امثال من است که عمرشان می گذرد و بی خبر از زمان آن می گذرند.هر روز چشم های ما نقش اطلاعیه ای را رصد می کند که "جوان ناکام شاد روان ..." و شاید تاثیر این اطلاعیه  یک لحظه ای باشد و یک حرف که " بیچاره جوان بود و از دست رفت!"

شاید لحظه ای که بر من می گذرد ، همان لحظه ی آخری باشد که آن جوان در زمین ، نفس های آخرش را شمارش می کرد . به چه چیزی دل خوش کرده ایم و یا چه کسی به ما اینقدر اطمینان داده است که عمری به وسعت تاریخ داشته باشیم؟

فرصتها همچون ابر ها در گذرند و تو باید از لحظه های خوب ، خوب استفاده کنی و نگذاری که بی ثمر بگذرد .مگر نمی دانیم که هر لحظه ای از عمر من و تو اگر بدون " ذکر خدا " بگذرد ، برایش حسرت ها خواهیم خورد و غصه ها ؟


وسعت عمر من و تو آنقدر کوتاه است که اگر سعادتمند از این دنیا رخت بربندیم و برسیم به جایگاه خود ، خواهیم فهمید که روزی یا نیم روزی بیشتر در این دنیا زیست نکرده ایم . لحظه های عمر من و تو آنقدر ارزشی و بی بدیل است که نمی توان آن را با طلا هم جبران کرد ؛ آخر بارها شنیده ایم که می گویند " وقت طلاست " اما حرف غلطی است .اگر عمرت گذشت ، دیگر با یک کوه طلا هم بر نمی گردد.

همیشه ما را نهی کرده اند از "تسویف " و گفته اند " آنچه امروز از دستت بر می آید را به فردا مینداز" چقدر به امید فردا ، امروزمان را نسیه داده ایم . روزها و شبهایمان را داده ایم و انتظار فردا را کشیده ایم ؟

پیر حقیقت گویی که حقیقت را از زبان اولیای ما یافت چنین گفت:راز نیک بختی آن است که امروز چنان زندگی کنی که گویی آخرین
روز زندگیت است.اگر اینطور عمل کردی ، امروز و فردایت را ساخته ای .

فرموده اند : به گونه ای نماز بخوان که فکر کنی آخرین نمازت است . تصور کن تمام فرصت تو به اندازه ی ادا کردن دو رکعت نماز است ، این دو رکعت را چطور می خوانی ؟ با چه حالی و با چه شوقی؟ باز هم فکرت به دنیا بر می گردد یا اینکه غرق در رحمت خدا می شوی؟
این نا امیدی از فردا ، تو را پربار می کند و دربهای فردا را به روی تو می بندد.
پس خدایا!
امروز فهمیدم که هر لحظه ای با یاد تو رنگ می گیره
فهمیدم که هر لحظه ای که بی تو باشم ، غافلم
خدایا!
امروز به من فهماندی که فرصتت ، بهترین است
با تمام وجود آن را بگیر
خدایا !
در این انتها که ابتدا را فهمیدم مرا برای شروعی دوباره
راهنما باش ...


کلمات کلیدی:

?بازدید امروز: (35) ، بازدید دیروز: (14) ، کل بازدیدها: (707266)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ