گاهی آنقدر به خودت و داشته هایت اطمینان داری که هیچ شکی در دلت راه نمی دهی !
گاهی آنقدر غرق داشته هایّ ت هستی که فکر می کنی همه اش را خودت بدست آورده ای
گاهی می چرخی و صدقه سری خودت می روی !
به خودت ماشالله می گویی بخاطر اعجوبه بودنت!
اما
این گاهی ها وقتی پوچ می شوند که همه ی اینها یکباره شکسته می شوند.
وقتی همه خیالات خام خودت را به باد می سپری که ، چوب خدا به خیالاتت می خورد.
شنیده ای که می گویند : چوب خدا صدا ندارد؟
این چوب دقیقا وقتی صدایش بلند می شود که صدایی نمی شنوی .
صدایی از درونت و از بی انصافی هایت
صدایی که تو را متهم به بی انصافی نسبت به خدا کند.
ای انسان ! فکر می کنی تمام این عظمت ها را تو بدست آورده ای ؟
فکر می کنی تو بودی که اوج گرفتی یا ما بلندت کردیم؟
و گاهی این صدا با ضربه ای می آید که روزها فکر می کنی .
فکر می کنی چقدر غرق توهماتم بودم و همه کاره ی هستی را فراموش کرده بودم.
فکر می کنی اگر این ضربه را و یا پس گردنی را اگر نخورده بودی ،مستقیم در آتش می افتادی .
گاهی اوقات یا بهتر بگویم همیشه باید منتظر بود.
منتظر چوبی که محکم بر سر ما می خورد تا از خواب بیدار شویم.
فکر نکنیم که اوج گرفته ایم .فکر کنیم چرا و چه کسی ما را اوج می دهد.
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.