انســان ِ جــــ ـاری

رفته بودم سفر...

ســین.میــــم دیدگاه

هنوز دلم غوغای آن روزهای اولی است که کاروان به کربلا رسید.

هنوز به همان شبی فکر می کنم که التهاب و اضطراب ، تمام وجود مرا گرفته بود.

هنوز به لحظه ای فکر می کنم که پشت خیمه ام ، چند مرد غیور صدای وفاداری خودشان را بلند کردند و حرف از انتهای راهشان زدند.

حسینم !

رفته بودم سفر . سفری با سر بریده ات و دختر سه ساله ات . سفری که برای من سخت بود .

می دانم اگر پدرم علی(ع) بود ، اگر برادرم حسن(ع) بود ، و اگر تو مرا همراه بودی هرگز  راضی نمی شدی مرا در آن حال ، بین آن همه نامحرم ببینی .

میدانی به چه فکر می کنم ؟ به آن شب هایی که با تو و پدر و برادرم حسن همراه می شدیم برای زیارت جد بزرگوارم.

شب های عجیبی بود . پدر از مقابل حرکت می کرد . تو و حسن دو طرف من حرکت می کردید و چراغ شب را خاموش می کردید تا مبادا کسی مرا ببیند.

همه ی آن شب ها گذشت و حال آمده ام ، باور ندارم که چهل شبانه روز از تو دور بودم . باور ندارم ، زینبی که به شرط معیت تو با عبدالله ازدواج کرد ، حالا بدون تو چهل شبانه روز سر کند .

حسین من ! بلای سنگینی بود وقتی در مقابل دیدگان هزاران مرد شامی قرار گرفتم  بلایی که شاید بزرگی مصیبت تو را از یادم برد .

حالا آمده ام با تو حرف بزنم . آمده ام از غربتم بگویم و از نامردی شامیان...


کلمات کلیدی:

?بازدید امروز: (53) ، بازدید دیروز: (26) ، کل بازدیدها: (714214)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ