هنوز دلم غوغای آن روزهای اولی است که کاروان به کربلا رسید.
هنوز به همان شبی فکر می کنم که التهاب و اضطراب ، تمام وجود مرا گرفته بود.
هنوز به لحظه ای فکر می کنم که پشت خیمه ام ، چند مرد غیور صدای وفاداری خودشان را بلند کردند و حرف از انتهای راهشان زدند.
حسینم !
رفته بودم سفر . سفری با سر بریده ات و دختر سه ساله ات . سفری که برای من سخت بود .
می دانم اگر پدرم علی(ع) بود ، اگر برادرم حسن(ع) بود ، و اگر تو مرا همراه بودی هرگز راضی نمی شدی مرا در آن حال ، بین آن همه نامحرم ببینی .
میدانی به چه فکر می کنم ؟ به آن شب هایی که با تو و پدر و برادرم حسن همراه می شدیم برای زیارت جد بزرگوارم.
شب های عجیبی بود . پدر از مقابل حرکت می کرد . تو و حسن دو طرف من حرکت می کردید و چراغ شب را خاموش می کردید تا مبادا کسی مرا ببیند.
همه ی آن شب ها گذشت و حال آمده ام ، باور ندارم که چهل شبانه روز از تو دور بودم . باور ندارم ، زینبی که به شرط معیت تو با عبدالله ازدواج کرد ، حالا بدون تو چهل شبانه روز سر کند .
حسین من ! بلای سنگینی بود وقتی در مقابل دیدگان هزاران مرد شامی قرار گرفتم بلایی که شاید بزرگی مصیبت تو را از یادم برد .
حالا آمده ام با تو حرف بزنم . آمده ام از غربتم بگویم و از نامردی شامیان...
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.