نزدیک اذانه
معمولا چند دقیقه قبل از اذان مغرب آماده می شم برای مسجد
عمامه و قبا و عبا
صورت همچون ماه شب چهارده رو ورانداز می کنم توی آیینه
حرکت می کنم به سمت مسجد
خب هرکسی به نحوی عرض ارادت می کنه
سلام حاج آقا
حاج آقا تقبل الله :|
و از این قبیل....
از چهار راه که رد میشم
دوتا جوون با یه پراید سفید
تا رسیدن به من ، صدای بوق ماشین بلند شد
با اینکه خودم رو برای هر حادثه ای آماده کرده بودم
اما با صدای بوق این دوتا جوون که البته بوق واسه کامیون بود
یک لحظه قلبم واستاد و من عجیب عصبانی
چند قدمی که رفتم با خودم گفتم
خدا بگم.... تا اینجا رسیدم گفتم نه اینطور نمیشه
خدایا هدایتشون کن.نفرین نمی خوام .ازشون گذشتم.
+گاهی وقتا لذت خیلی چیزا رو براحتی بدست نمیاری
باید از خودت بگذری تا برسی...
کلمات کلیدی: داستان طلبگی، اتفاقات طلبگی
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.