شاید چند سالی بیشتر نمیگذره از اون زمان
یادمه دختری اگه توی خیابون راه می رفت می ترسید که یه لات و لوتی یه متلکی بهش بگه
گذشت و گذشت تا رسید به ما
ما شدیم یقه آخوندی
می رفتیم مدرسه نماز جماعت و بر می گشتیم حوزه
توی مسیر تا دو سه تا دختر با سر و وضع اونجوری جلومون سبز می شدن سرمون می رفت پایین
یهو یکیشون شروع می کرد :
سرتو بالا بگیر حاج آقا
حالا بعد از چند سال از اون لباس یقه آخوندی
شدیم خود آخوند :)
اما حالا ترسمون یه جور دیگه شده
تا جلوی دو سه تا دختر با اون وضع رد می شم
با خودم میگم : نکنه یه تیکه ای بندازن :)
ببین از کجا به کجا رسیدیم
روزی دختری ترسش این بود که بهش تیکه نندازن
و امروز می ترسیم که دختری تیکه ای نندازه :)
+ خدا عاقبتمون رو ختم بخیر کنه
+کم کم داریم خیلی آسمون رو کثیف می کنیم .دقت کنیم !
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.