سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

موضوع انشا: فراموش کردن خدا..

فاطمه خانم دیدگاه

سلام به همه ی دوستان این دنیای مجازی
این بار امدم اینجا انشامو بنویسم به یاد دوران دبستان
اما با این تفاوت که اینجا نه قلمی برای نوشتن هست و نه کاغذی برای سیاه کردن
اما من امروز تصمیممو گرفتم که بنویسم،هر طور که شده باید خودمو با نوشتن این انشا خالی کنم..
پس،از صفحه کلید بجای قلم و از صفحه مانیتور بجای کاغذ استفاده می کنم..
یادمه اون موقه ها وقتی میخواستم انشامو شروع کنم،سر سطر اول می نوشتم: به نام خدایی که به من توان داد تا قلم در دست گیرم و به نویسم
اما انشا نوشتن بلد نبودم شایدم بلد بودم اما توان جمله بندی نداشتم..
زود می رفتم پیش داداش که یاللا باید بهم انشا بگی و الا باید فردا روی یه پام کنار سطل زباله مسخره بچه ها بشم..
می گفت باید خودت یاد بگیری،خودت باید بنویسی،باید انشات حرفای خودت باشه و و و اما من فقط می گفتم بلد نیستم خب یادم بده..
وقتی نگاه به دفترم انداخت چشمش به سطر اول افتاذ و گفت این خدایی که اسمشو اون بالا نوشتی کیه؟میشناسیش؟روزی چند بار ازش تشکر میکنی؟
اصلا چرا امشب برای این انشات ازش کمک نخواستی؟چرا اون روز که خواستی بری تولد دوستت کلی از خدا کمک خاستی اما امروز که نشده بری خونه خاله و دعاهات گیرا نشده فراموشش کردی؟؟
حالا دیگه بجای اینکه حواسم به موضوع علم بهتر است یا ثروت؟تمام فکرم رفته بود سر حرفای داداش؟؟
خلاصه اون شب انشامو نوشتم..اما تمام شب خوابم نبرد ...الان هم بعد از سال ها دوباره اون حرفا ذهنمو مشغول کرده..اینکه چرا از خدا شاکی میشم؟چرا فراموشش میکنم؟چرا وقتی نشد دیروز با دوستام برم هویزه برای خادمی شهدا،زود با خدا قهر کردم؟اون شب اصلا حالم خوب نبود..حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم..خودمو گرم خوندن یه داستان کردم تا شاید اروم بشم و خوابم ببره..
آره اون شب بعد از خوندن داستان خوابم برد،اروم شدم اما همه این اتفاقات بعد از ساعت ها گریه بود بعد از اینکه میله های تخت با من همصدا شده بودن و همراه شونه هام تکون می خوردن..اون شب اون کسی که همیشه پیشم بود نبود..اون کسی که ساکت بود اما وجودش برام ارامش دهنده بود نبود...خسته بودم و گرسنه اما حوصله هیچ کسی رو نداشتم..


اون داستانی که اون شب خوندم این بود
برای خوندنش به ادامه مطلب برید

 

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند…
بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت…
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم…
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی…مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد…

منبع : http://da3tanak.blogsky.com  /

اون شب فهمیدم که:

گاهی یادمون میره خدا کنارمونه . دقیقا تو وجود ما

و بهترین حلال مشکلات ما هم خودشه

اما دریغ از یه درخواست …

( از تو حرکت از خدا برکت )

 


کلمات کلیدی:

?بازدید امروز: (10) ، بازدید دیروز: (37) ، کل بازدیدها: (707113)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ