سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

من هـم به رضــــای خدایـــــم رضــــا شـــدم

فاطمه خانم دیدگاه

 

شاید اینجا جاش نباشه که این حرفا زده بشه ، شایدم الان وقت مناسبش نباشه ، اصلا شاید این حرفا حرف نباشه ، اما گفتنی ها رو باید گفت . مدتی هست که حالم زیاد تعریفی نداره و از زندگی و درس و کار و همه چیم افتادم . به لطف خدا تو این چند وقت از بس مورد آزمایش قرار گرفتیم و سرشکته بیرون اومدیم و از بس خدا به ما سختی داد و صبر نکردیم و ناامید شدیم و ناشکری کردیم که دیگه نای هیچ چیزی برام باقی نمونده! این نفس کشیدن رو هم فقط به خاطر خشنودی دل خونوادم دارم انجام میدم . . .

این درد دل منه،شاید خوشتون نیاد آخه غم انگیزه،اما آخرشو دوست دارم....پس اگه دوست داری به ادامه مطلب برو و بخونش.راستــــــــــــــی نظر یادت نره

 

شاید اینجا جاش نباشه که این حرفا زده بشه ، شایدم الان وقت مناسبش نباشه ، اصلا شاید این حرفا حرف نباشه ، اما گفتنی ها رو باید گفت . مدتی هست که حالم زیاد تعریفی نداره و از زندگی و درس و کار و همه چیم افتادم . به لطف خدا تو این چند وقت از بس مورد آزمایش قرار گرفتیم و سرشکته بیرون اومدیم و از بس خدا به ما سختی داد و صبر نکردیم و ناامید شدیم و ناشکری کردیم که دیگه نای هیچ چیزی برام باقی نمونده! این نفس کشیدن رو هم فقط به خاطر خشنودی دل خونوادم دارم انجام میدم . . .

چند وقتی بود حالم خیلی بد بود ، البته ازین موضوع احدی از خونواده خبر نداشت چون طوری رفتار می کردم که حتی کسی کوچکترین شکی نکنه و تنها سنگ صبورم خدا بود و چندتا از دوستای خوبم . با خیلی ها صحبت کردم ، از خیلی ها مشورت گرفتم ، پیش خیلی ها رفتم اما . . . خیلی هایی که انتظارشو نداشتم تو این موقعیت در کنارم بودن و لحظه ای تنهام نذاشتن و خیلی هایی که ازشون توقع داشتم و انتظار می رفت که کنارم باشن ، تنهام گذاشتن . . .

همه این مشکلات دست به دست هم داد تا من نتونم اون طور که باید از پس درس و مشقم بر بیام . روابطم با خیلی ها سرد شد . کلا گوشه گیر شدم و نشستم کنج اتاقم ، از صبح تا شب تو اتاقم بودم و خودمو جلوی خونواده مشغول انجام دادن کار ها و درسای  دانشگاه نشون می دادم ، بدون اینکه کسی متوجه بشه درون من چی میگذره . . . احساس می کنم کم کم دارم تموم میشم ، احساس می کنم کم کم دارن تمومم می کنن ، به نظر میرسه این افکار و خیالات حتی توی خواب هم منو تنها نمی ذارن و در حال حاضر تنها دوستانی هستن که من دارم . و ،
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد ، جز غم که هزار آفرین بر غم باد . . .

چند وقت پیش اتفاقی تو زندگیم افتاد که احساس می کردم میتونه من رو و زندگیم رو تحت تاثیر خودش به سمت و سویی ببره که هم خدا راضی باشه و هم بنده خدا ، خیلی خوشحال شده بودم و خیلی ذوق زده ، درست مثل این بچه ها وقتی براشون آب نبات میخری . همه چی رو داشتم خوب پیش می بردم و احساس می کردم دارم در رسیدن به هدفم موفق می شم ، اما مشکل کار درست همین جا بود! من خودم داشتم همه چی رو جلو می بردم و فکر می کردم کار رو دارم خودم انجام میدم ، به یاد خدا بودم اما فکر می کردم خدا کارو به من محول کرده و خودش رفته جای دیگه! اصلا حواسم نبود که باید به خدا هم توکل بشه ، حواسم نبود باید صبر پیشه کرد و شکیبایی کرد ، یادم رفته بود که هر کاری مقدماتی داره ، انگار یادم رفته بود برای به دست آوردن هر چیزی باید بهای اون رو بپردازی و ممکنه بعضی چیزها بهای خیلی گرونی داشته باشن ، فکر نمی کردم که ممکنه اون اتفاقی که انتظارشو نمیکشی دقیقا همون اتفاقی باشه که برات مقدر شده ، فکر نمی کردم اون رفتاری رو که از عزیزترین کس زندگیت انتظار نداری دقیقا همون رفتاری هست که اون داره برای انجامش برنامه ریزی می کنه! واقعا خیلی چیزا رو فراموش کرده بودم و به خیلی چیزا فکر نمی کردم . . .

کلاغ ، پر – خواب و خوراک ، پر – درس ، پر – کار ، پر – زندگی اجتماعی ، پر – احساسات ، پر – ارتباط با دوستان ، پر – آرامش درونی ، پر – خواب آرام ، پر – اعتماد به سایرین ، پر – امید به کمک دیگران ، پر – امید به مورد محبت قرار گرفتن ، پر – امید به زندگی ، پر – کاش می شد یه روز تو ادامه این جمله بنویسم : زندگی ، پر . . .

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد . . .

احساس می کنم به قدر کافی سعی کردم برای اینکه بتونم نغمه خودم رو خوش آوازتر و زیباتر بخونم . احساس می کنم بیشترین تلاشم رو کردم که نغمه من گوش کسی رو اذیت نکنه و همه رو خوشحال کنه . حالا ، این کلاغ خسته و البته دل شکسته کم کم داره صحنه رو ترک میکنه . صحنه پیوسته به جاست ، بله ، اما کلاغ غصه دار و بیچاره قصه ما فقط به خاطر اینکه شبیه بلبل ها نبوده یا اندازش از بلبل ها بزرگتر بوده و یا چون شعری که می خونده شبیه بقیه نبوده ، مثل اینکه تو این صحنه جایی نداره! فکر کنم آقا کلاغه یادش رفته بوده که : کبوتر با کبوتر ، باز با باز ، کند همجنس با همجنس پرواز . . .

آقا کلاغه اومده بود تا به خونش برسه ، اما ظاهرا بازم کلاغ قصه ها ، رفت و به خونش نرسید . . . حالا کلاغ تنها شده ، نه بلبلی دوسش داره و نه دیگه کلاغه دلش می خواد بلبلارو دوست داشته باشه . شبا که میخواد بخوابه دو دله که از خدا بخواد بلبل بشه یا اینکه به خاطر کلاغ بودنش خدا رو شکر کنه! اما چیزی که الان مهمه اینه که توی این جنگل بزرگ ، هیشکی حاضر نیست واسه این کلاغ قصه ما تره هم خورد بکنه ، چه برسه به اینکه آوازشو گوش بده . . .

داشتم کتاب داستانم رو تا آخراش ورق می زدم که ببینم بالاخره چه بلایی سره این کلاغه اومده ، یهو به این صفحه رسیدم : جغد پیر داشت به کلاغ می گفت که غصه نخوره ، ممکنه بلبلا الان به خاطر قیافه کلاغیش یا به خاطر صدای زشت و زنندش قبولش نکردن اما اون حق نداره به خدا ایراد بگیره ، جغد داشت می گفت به کلاغ که تمام تلاششو بکنه که صدات قشنگ تر بشه و چهرش زیباتر اما لحظه ای به خدا خرده نگیره و بدونه که هر چی بوده خیر و صلاح خدا و خواست خدا بوده . انگاری جغد یه چیزایی می دونست ، داشت به کلاغ می گفت بعضی وقتا بلبلا ازین کارا با کلاغا می کنن ، می گفت بلبلای جنگل ما شاید یه موقعی عاشق یه کلاغی بشن اما بعدا بنا به دلایلی کلاغو پس میزنن . شاید بعدا می فهمن که کلاغا زشت تر و بد صداتر از اونان یا شایدم بعدا متوجه میشن که یه کلاغ با یه بلبل تناسب نداره! جغد داشت حرف می زد و کلاغ داشت گوش می داد و آروم آروم اشک می ریخت . . .

جغد پیر اما داناتر از اونی بود که به نظر می رسید . داشت می گفت اگه یه روزی دیدی بلبلی از صدات خوشش اومده اما همیشه تو صحنه ها و امتحانا تنهات میذاره ازش دلخور نشو و ازش انتظار نداشته باش که به خاطر توی کلاغه سیاهه بد آواز و زشت ، زیبایی و شکوه و نغمه زیبا و بلبلی خودش رو زیر پا بذاره! جغد می گفت شاید اصلا پدر و مادر یا فک و فامیل یا اصلا دوستای اون بلبله راضی نباشن که بیاد پیش تو ، شاید اصلا خودش پشیمون شده و نمی خواد دیگه پیشت باشه! این جمله که تموم شد دیدم جغد هم داره چند قطره اشک می ریزه! با خودم حدس زدم که شاید یه روزی جغد هم . . .

کتاب داستان رو چند صفحه به جلو ورق زدم و به جایی رسیدم که شب بود و کلاغ روی تختش داشت به حرف های جغد فکر می کرد . بعدش یهو رفتم به صفحه آخر کتاب که دیدم کلاغ قصه ما بزرگ شده و داره یکی از بچه کلاغارو نصیحت میکنه : ببین عزیزم تو یه کلاغی ، منم یه کلاغم اما اونا بلبلن . این طبیعیه که پدر و مادرش اجازه ندن بچه شون با یه کلاغ تمرین کنه و آواز بخونه . بچه کلاغ گفت آخه خودش گفته دوس داره با من آواز بخونه و از صدای من خوشش میاد . کلاغ داستان ما یهو یاد قصه قدیمی خودش افتاد و یاد حرف های جغد پیر ، از روی ناچاری لبخند تلخی تحویل بچه کلاغ داد و گفت خدا کنه که اینجوری باشه . . .

وقتی داشتم این پست رو شروع می کردم دلم میخواست از احوالات خودم بنویسم اما نمی دونستم چجوری ، اما حالا که داره تموم میشه خودمم موندم که چجوری احوالات خودم رو از زبون کلاغ قصه گفتم و داستان من و داستان کلاغ در هم آمیخته شد و آخرش منم مثل کلاغ صورتم خیس شد . بگذریم . . . خیلی با خودم کلنجار رفتم تا خیلی چیزها رو فراموش کنم یا خیلی چیزها رو نادیده بگیرم . خیلی حس بدیه وقتی روزی 100 بار به ایمیلت سر بزنی و منتظر پیام جدیدی باشی که هیچ وقت قرار نیست ارسال بشه ، یا روزی هزار بار گوشیتو نگاه کنی و منتظر اس ام اسی باشی که هیچ وقت قرار نیست به دست تو برسه یا به ای دی نیم بازت سر بزنی و آنلاین باشی تا شاید اون کسی که اصلا آنلاین نمیشه بگه سلام. تو دوره زمونه ای که حتی خواهرا و برادرای آدم یا پدر و مادر آدم ممکنه آدمو تنهاش بذارن ، به نظرم این توقع خلاف واقعیه که از سایرین بشه انتظار خاصی داشت . مثل همیشه تنهای تنها شدم و باز تو خلوت همیشگیم وقتی تنها میشم فقط می تونم با خدا حرف بزنم . خیالم راحته که حداقل این یکی رو همیشه دارم ، همیشه به حرفم گوش میده ، اگه از دستم ناراحت بشه زود منو می بخشه ، منو به خاطر کلاغ بودنم دوست داره با همین صدا و همین روی سیاه ، همیشه وقتی بهش نیاز دارم کنارم هست ، اگه چند وقتی حتی من ازش خبر نگیرم اون از من خبر می گیره و منو بی خبر نمی ذاره . . .

کم کم دارم تمرین می کنم تا بتونم خیلی از چیزایی که از دست دادم رو دوباره به دست بیارم ، دارم تمرین می کنم دیگه پیش هیشکی آواز نخونم حتی اگه بهترین آواز رو هم داشته باشم ، تصمیم گرفتم حتی اگه یه روزی یه بلبلی از صدام تعریف کرد به حرفاش اهمیتی ندم و کار خودم رو ادامه بدم ، و تصمیم گرفتم روحیات و مادیات و معنویات و حتی ، آشیونه بر باد رفتم رو از دوباره محکم تر و قشنگ تر بسازم . شاید همه اینا به خاطر این باشه که رضا شدم ، من هم به رضای خدایم رضا شدم . . .
مچکرم از کمک دوستم رضا یوسفی

 

 

 


کلمات کلیدی:

?بازدید امروز: (107) ، بازدید دیروز: (95) ، کل بازدیدها: (708853)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ