خاطره بامزه زیر را از وبسایت شخصی راوی که ایشان هم طلبه و معمم و منبری هستند، انتخاب کرده است. جدای از ماجرا، با خود میاندیشیدم که بیشتر مردم، تحصیل علوم دینی و حضور در حوزه علمیه و بر منبر و در محراب رفتن را کاری بسیار ساده و بیدردسر میدانند. اما با خواندن این خاطره، به این نتیجه رسیدم که اتفاقا یکی از پردردسرترین و مشکلترین کارها، مشغلههای پیچیده صنف روحانیت است. برگرفته از نوشته محمد شحنه پور برازجانی
آن شب میخواستم درباره جایگاه و اهمیت ولایت برای مردم در مسجد صحبت کنم.
روی منبر تسبیح چوبی دانه درشت هزار تایی را از جیب بغل لباده درآوردم و دین را به آن تشبیه کردم! هر دانهای را با سرانگشتهایم میگرفتم و نامی بر آن میگذاشتم و در وصف جایگاه و ضرورتش در دین، سخن میراندم:
دانه توحید، دانه جهاد، دانه حج، دانه زکات و انفاق و ... .
میخواستم به مردم بفهمانم که نقش ولایت نسبت به دیگر ارکان مثل نخ تسبیح است به دانههای آن که اگر نباشد، چیزی جز ازهمپاشیدگی و متلاشی شدن در کار نیست.
منبر به قسمت حساس خودش نزدیک میشد؛ طنین صدایم را بالاتر بردم تا مردم هم این حساسیت و اهمیت را بفهمند:
«ولایت اما دانهای در کنار بقیه دانههای تسبیح دین نیست؛ ولایت همعرض جهاد و نماز و روزه و حج نیست؛ ولایت ستون دین است؛ ولایت نخ تسبیح است که اگر نباشد، مابقی دین از هم میپاشد؛ بی ولایت، نماز و روزه نه تنها بالا نمیرود، بلکه سقوط میکند؛ بی ولایت….»
زمان عملیات فرا رسیده بود. کلام در اوج کوبندگی و ضربآهنگی، تسبیح در اوج رقص و حرکت، مردم در سکوت و توجه محض!
وقتش رسیده بود که تیر خلاص را بزنم:
«اگر نخ تسبیح نباشد، این دانهها سقوط میکنند؛ هر کدام جایی زیر دست و پا گم میشوند؛ بیارزش میشوند؛ دیگر کارکردی ندارند و …»
باید در یک حرکت نخ تسبیح را میکشیدم به "تیغِ" ازوسطشکستهشدهای که لای سررسیدم کار گذاشته بودم و سرش را بیرون داده بودم.
ازصبح مدام تمرین کرده بودم که این حرکت را به گونهای انجام بدهم که دانههای تسبیح جلوی چشم مردم از هم فرو بپاشند و مردم این سقوط و ازهمپاشیدگی را با تمام وجود درک کنند.
به این نتیجه رسیده بودم که با یک دست، وسط تسبیح را بگذارم زیر تیغ و با دست دیگر سر تسبیح را محکم بکشم به سمت بالا.
در این صورت اتفاقی که میخواستم، میافتاد. مابقی دانههای ریخته نشده را هم خودم با استفاده از شوک و بهت مردم در عرض چند ثانیه بابد با دست بیرون میکشیدم و به سمت مردم پرت میکردم! نقشه گامبهگام درست اجرا میشد! بیآنکه کسی بتواند از پایین منبر تیغ و حرکت دست مرا ببیند، نخ را کشیدم به تیغ و با یک حرکت، دانههای تسبیح را مثل دانههای باران در صحن مسجد پخش کردم و صدایم را به اوج اوج خودش رساندم: «اگر ولایت نباشد...»
مردم باید علیالقاعده از این حرکت به فکر فرومیرفتند! چندتایی از پامنبریها باید "احسنت" میگفتند و چندتایی هم باید زیر گریه میزدند! "سبحان الله"ی، "الله اکبر"ی، "ماشاءالله"ی، چیزی؛ خیر! هیچکدام از این خبرها در کار نبود!
مسجد به هم ریخت. یکی از وسط جمعیت داد زد : «تسبیح حاجآقا پاره شد؛ تسبیح حاجآقا پاره شد!»
جماعت مثل مور و ملخ از دوش هم بالا میرفتند تا دانههای تسبیح را جمع کنند!
هر چه عزّ و جزّ کردم که «عزیزان مهم نیست به ادامه منبر گوش کنید، فدای سرتان»، کسی گوشش بدهکار نبود! هر کسی چندتا دانه جمع میکرد، با افتخار جلوی چشم بقیه بلند میشد و انگار که فتح الفتوحی را انجام داده باشد، دانههای جمعشده را توی دستهایم میریخت و دوباره رو به جمعیت سری تکان میداد و میرفت که بنشیند! باز همینکه دانهای پیدا میکرد، دوباره بلند میشد و پای منبر میآمد.
کم مانده بود بالای منبر بزنم زیر گریه!
عملا گند خورد به همه چیز. به من، به منبر و به نوآوریهایم.
تا آخر دههای که به آن مسجد میرفتم، هر شب چندتا دانه تسبیح میگذاشتند توی دستهایم. با خودم میگفتم ای کاش به جای نخ تسبیح، ولایت را به ستون ساختمان تشبیه کرده بودم.
منبع: وبسایت شخصی حجت الاسلام مسعود دیانی
کلمات کلیدی: خاطره
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.