یادم آمد که در این نزدیکی ، روزگاری چه غوغایی بود. آسمان ابری بود. درد مردم معلوم. عشقها بی رنگ. با خودم میگفتم:کاش این ظلمت ها ، رنگ صبح را گیرند. کاش دلها قدری ، رنگ عشق را گیرند چند روزی طی شد... آسمان آرام شد. چهره ها خندان شد ، رنگ ها پر رنگ شد. بر دلم هم این عشق ، همچنان جاری بود. من ندانستم که ، آسمان هم روزی ، ابرها را دارد. و ندانستم که ، دردها پنهان است. کاش رنگ دل ما ، همه دم یک رنگ بود. آسمان دل ما ، همه دم بی رنگ بود دردها هم پنهان. غصه ها هم پنهان. که اگر این میشد ، عشق ها جاری بود رنگ ها می رفتند. آسمان صاف می ماند. و کسی درد نداشت.
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.