پيام
+
روزى در خيابان هاشمى تهران مى رفتم. جوان موتور سوارى به همراه سوارى بر ترک، اشاره اى کردند که فهميدم مى خواهند زير عمامه ام بزنند.
براى همين به پياده رو رفتم. وقتى به کنارم رسيدند، از کارشان مأيوس شدند. توقف کوتاهى کردند و يکى از آن دو حرفى گفت که مفهوم آن بي احترامي به عمامه ام بود.
دستى به عمامه ام کشيده و گفتم: خبرى نشد؟! ناگهان ايستادند و موتور را روى جک گذاشته و به طرفم آمدند...

دوستدار شهيد علمدار
92/11/8
«سيدمرتضي»
سرها را پايين گرفته و با شرم گفتند: آقا! عفو کنيد. کلام مظلومانه و از سر خيرخواهى چنين اثر مى گذارد.
با آن دو صحبت هايى شد...
*يکى از آن ها به حوزه آمده و طلبه شد و يکى به جبهه رفت و ميان بر زد.*
ولايت.وحدت.بصيرت
@};-
«سيدمرتضي»
پدر همسر شما بودن ؟ آقاي پور سيد آقايي؟