پيام
+
در روايت است رسول خدا (ص) هنگامى كه به سمت مدينه مىآمدند بر مردى وارد شدند و بعدها وقتى كه حضرت به مدينه آمدند و به مقاماتى رسيدند به آن مرد گفته شد كه حضرت همان شخصى است كه بر تو وارد شده بود و الان به اين مقام رسيده، مرد با خود فكر كرد كه چه چيزى از حضرت بخواهد؟ آمد نزد رسول خدا و گفت يا رسول اللَّه مرا مىشناسيد؟ حضرت پرسيدند تو كيستى؟ گفت من همان كسى هستم كه فلان روز بر من وارد شديد.

غزل صداقت
91/8/18
«سيدمرتضي»
حضرت فرمودند چه مىخواهى؟ خوب فكر كرد، گفت: صد تا شتر با ساربان. حضرت سر فرو انداختند و گفتند حاجتش را بدهيد. و بعد فرمودند چه شده كه اين مرد از آن پيرزن يهودى همتش كمتر شده؟ و اشاره كردند كه وقتى برادرم موسى مىخواست از مصر بيرون بيايد مأمور شد كه جنازهى يوسف را با خود ببرد.
«سيدمرتضي»
گفتند: اگر كسى آشنا باشد همان پيرزن بنى اسرائيل است. موسى آمد و به او گفت مادر مىدانى آن جنازه كجاست؟ گفت: بله.
موسى گفت بگو. پيرزن گفت چه بگويم؟ موسى گفت بگو هر چه بخواهى مىدهيم. بهشت؟ گفت: نه، عَلى شَرْطى؛ يعنى هر چه من مىخواهم. موسى متحير بود. خطاب آمد قبول كن، تو نمىدهى ما مىدهيم. پيرزن گفت: اينكه در رتبهى تو باشم
||عليرضا خان||
سلام اخوي ممنون ... اشتباه تايپي دارد ... اين هم خوب است هم بد :) خوب براي آنکه خودتان زحمت کشيديد و به تحرير آورديد و بد هم شايد از فهم خوانندگان بکاهد ... :)
«سيدمرتضي»
سلام اخوي کجاش اشتباهه :)