سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

طلبگی،شیرین است هرچند...

ســین.میــــم دیدگاه

می گفت :
گاهی حس می کنم خدا چقدر مرا دوست دارد که در این وادی مرا راه داد . چقدر شیرین است لحظه هایی که " خدا " را داری و دلت گرم است به خودِ خودش . وقتی دلت گرم به خدا باشد ، غصه ای دلت را نمی لرزاند که دلت روشن است به خودش.

در سخت ترین شرایط طلبگی،می فهمم خدا چقدر مرا دوست داشت که نگذاشت پایم به جای دیگری باز شود . نگذاشت با "مادیات" اُنس بگیرم و مشغول شوم.

می گفت :

شیرینی زندگی طلبگی را وقتی می فهمی که دستت خالی ِ خالی باشد ؛ حتی 400 تومان هم نداشته باشی تا برای خانواده ات نان تهیه کنی .

می گفت :

شیرینی زندگی طلبگی را وقتی حس می کنی که دستت خالی ِ خالی باشد و هنوز 135 هزارتومان اجاره ی خانه را نداده باشی  .

شیرینی زندگی طلبگی را وقتی حس می کنی که خانواده ات اصرار می کنند این هفته ،شب جمعه ، پیششان بروی اما غافل از اینکه تو پول ِنان شبت را هم نداری .

می گفت :

این ها همه شیرین اند و حتی میلیارد ها تومان پول ، نمی توانند این شیرینی را به کامت بیندازند . نداشتن پولِ نان خشک و اجاره ی خانه، شیرین است از این جهت که حس می کنی و می بینی ، کسی از بالا نگاهت می کند و می دانی رهایت نکرده است...

و عهد نوشت :

سه و نیم بعد از ظهر رسیدم خانه. همسرم آماده رفتن به کلاسش بود. بچه ها را تحویل گرفتم.

همسرم پرسید: «پول می دی؟ برای کرایه.»

عرض کردم: «از جیبم بردار.»

بعد از چند لحظه گفت: «چیزی نیست!»

تازه یادم افتاد صبح با چهارصد تومنِ ته جیبم نان خریده بودم.

سه و چهل دقیقه شد. پنج دقیقه به کلاسش مانده بود.

همه جا را گشتیم. سیصد تومن پیدا کردیم؛ به اندازه یک راه.

*

- تا اون موقع، همیشه به امید پول توی جیبم بودم و راحت تاکسی می گرفتم. اما آن روز خدا خدا می کردم آشنایی، کسی پیدا بشه با او برم.

اما خدا قبل از من کارش را شروع کرده بود.

سر خیابان، خانمی سوارم کرد و تا نیمه راه برد.

توی مسیر، پسرک کهنه پوشی را دیدم که پاکت میوه به دست، منتظر ماشین است.

با خودم گفتم: کاش او را هم سوار می کرد!

اما این کار را نکرد.

شاید ندیده بودش.

از ماشین پیاده شدم تا ببینم ادامه مسیر را چه کنم.

پیرمرد و پیرزن متمکنی که شاید نیم ساعت پیش از خانه راه افتاده بودند، سوارم کردند.

مانده بودم که خدا چگونه قضایا را با هم جفت و جور می کند.

صدای پیرمرد رشته افکارم را پاره کرد: «عارف! چند سالته؟ چی کار می کنی؟»

عارف همان پسرک کهنه پوشی بود که حالا روی صندلی جلو نشسته بود.

خدا او را هم فراموش نکرده بود؛ هر چند ماشینهای دیگر شاید اصلا ندیده بودندش.

عارف جواب داد:‌ «هشت سال. توی میوه فروشی کار می کنم.»

پاکت میوه های لهیده را برای مادر مریضش می بُرد.

پیرمرد دوباره پرسید: «درس هم می خوانی؟»

دوباره جواب داد: «نه. باید کار کنم.»

خدا برای این مشکل هم فکری کرده بود.

پیرمرد به همسرش گفت: «آدرس و شماره تلفنش رو بگیر تا ایشالا فردا بریم تحقیق و آقا عارف رو راهی مدرسه کنیم.»

*

آن روز همسرم به کلاس رسیده بود، چون خدا فراموشش نکرده بود.

عارف هم به خانه رسید، و هم به درس و مدرسه؛ چون خدا فراموشش نکرده بود.

خدا هیچوقت ما را فراموش نمی کند. هر چقدر هم که سرش شلوغ باشد!

خودش می گوید: وقتی داری با من حرف می زنی، طوری گوش می کنم که انگار بنده ای جز تو ندارم. تو هم مثل کسی باش که انگار -فقط انگار- خدایی جز من نداری!



کلمات کلیدی: خاطرات طلبگی، شیرینی طلبگی، سختی های طلبگی، داستان های طلبگی، توکل بخدا، لذت طلبگی، دانستنیهای طلبگی

?بازدید امروز: (69) ، بازدید دیروز: (34) ، کل بازدیدها: (694038)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ